تحولات تازه و بنیان‌های دفاعی ایالات متحده



در بررسی راهبرد دفاعی تازه ایالات متحده، من تلاش می‌کنم برخی نکات مهم را در این مورد مطرح کنم و سپس شمایی کلی‌تر و تاحدی واقعی‌تر از راهبرد دفاعی آمریکا با توجه به شرایط تازه و سند تازه به دست دهم و نشان دهم که چرا راهبرد دفاعی آمریکا در سطح منطقه‌ای و بین‌المللی دچار تغییراتی شده و اینکه بنیان‌های راهبرد کلان ایالات متحده از چه قرار است و نهایتاً آنکه این راهبرد چه اهدافی در سطح جهانی، خاورمیانه و درمورد ایران دنبال می‌کند و به اصطلاح، تبعات آن در این حوزه‌ها چه خواهد بود.

نخستین نکته آنکه اصلاً چرا راهبردها و اسناد دفاعی و امنیتی که ایالات متحده مدام منتشر می‌کند، مهم هستند. در پاسخ باید گفت که ایالات متحده دارای بزرگ‌ترین اقتصاد و ارتش در سطح جهان است و شاید تنها قدرتی است که می‌تواند به‌طور یک‌جانبه و فعالانه در سیاست بین‌الملل تحول‌آفرین باشد. تقریباً قدرت بقیه کشورها در حد سد کردن و یا مخالفت با آن است. با وصف آنچه گفته می‌شود بودجه‌های دفاعی پنتاگون کاهش می‌یابد، اما مدام در حال افزایش است و جالب‌تر آنکه در دوره اوباما که دوره دوری از مداخلات نظامی توصیف می‌شود، بودجه آن نسبت به تولید ناخالص داخلی، از بودجه دفاعی آمریکا در زمان ریگان، که هزینه‌های هنگفتی برای جنگ ستارگان صرف شد، بیشتر است. علاوه‌بر‌این، معمولاً گفته می‌شود بودجه دفاعی آمریکا معادل بیش از مجموع بودجه‌های دفاعی جهان است  و از این حیث باید توقع داشت که همین کارایی و توان نظامی را در آمریکا ببینیم و به همین ترتیب، چنان فاصله نظامی و دفاعی میان قدرت‌های بزرگ مشاهده شود.  علاوه بر کارایی، راهبردهای آمریکا معمولاً دست برتر دارند و می‌توانند در تعیین میدان‌ها و عرصه‌های رقابت و مبارزه ابتکارعمل داشته باشند. ایالات متحده ازطریق این آیین‌ها و راهبردها، ایدئولوژی‌سازی می‌کند و این ایدئولوژی‌ها معمولاً به آرایش‌های تازه سیاست و منافع اقتصادی حقانیت می‌بخشند و فرصت بسیج منابع را به‌وجود می‌آورند. بنابراین، این آیین‌ها و راهبردها در هر صورت، مهم هستند.

درمورد بنیان‌های راهبرد دفاعی ایالات متحده باید گفت که ایالات متحده از زمان پایان جنگ سرد تلاش نموده در چهارچوب همکاری با اروپای غربی و ژاپن، بنیان‌های هژمونی‌اش را تقویت و تحکیم نماید. بسیاری مانند سمیر امین، آن را نه همکاری و بلکه تشکیل ائتلافی امپریالیستی موسوم به «امپریالیسم دسته‌جمعی»  دانسته‌اند که با حضور این سه صورت می‌گیرد.  برای اعمال هژمونی، ایالات متحده در قیاس با اروپاییان و ژاپن سه مزیت دارد: کنترل منابع طبیعی جهان با اتکایی مبنایی بر منابع انرژی خاورمیانه؛ انحصار نظامی گسترده در سطح جهان؛ و وزن فرهنگ آنگلوساکسون آن که سلطه ایدئولوژیک خود را برمبنای لیبرالیسم مقدور می‌نماید. بنابراین، اروپا و ژاپن ناچارند با ایالات متحده در این ائتلاف باقی بمانند تا از مزایای امنیت و همکاری اقتصادی با آن برخوردار شوند.

با این ائتلاف، مبحث بعدی آن است که قدرت ایالات متحده برخلاف هر ابرقدرت و یا قدرت بزرگ متوازن‌کننده دیگر، در روزگار حاضر برمبنای دسترسی و کنترل بر منابع انرژی خاورمیانه استوار است.  درحقیقت، ایالات متحده سخت می‌کوشد همه منابع طبیعی کره زمین را به چنگ آورد تا نیازهای مصرفی خود را تأمین نماید و راه این را در کنترل خاورمیانه می‌داند. به‌نظر امین، کنترل خاورمیانه پس از فروپاشی اتحاد شوروی، به ایالات متحده فرصت داده تا دکترین مونرو را به سطح جهان گسترش دهد. از زمان حوادث 11 سپتامبر 2001، برپایه بررسی‌های مفصلی که درمورد خاورمیانه صورت گرفت، مقامات در واشنگتن به این نتیجه رسیدند که هم عامل فرهنگ در خاورمیانه قوی است و هم اینکه همین عالم ازحیث دینی بودن، یک مجموعه تمدنی مشترک به‌وجود آورده که هرگونه تعامل با آن نیازمند یکپارچگی خاصی است. ازاین‌رو، در سال 2004، جورج بوش طرح «ابتکار خاورمیانه بزرگ»  را اعلام نمود. بحث اساسی در آن زمان این بود که هم ثبات خاورمیانه ازطریق سیاست‌های مناسب حفظ شود و هم از منابع آن برای حفظ پایه‌های هژمونی آمریکا استفاده شود. ابتکار خاورمیانه بزرگ نسخه مهم‌تری از «بازار مشترک خاورمیانه»  بود که پیش از این ارائه شده بود و قرار شد واشنگتن در یک زنجیره اقتصادی از منابع انرژی، سرمایه، و کار ارزان آن بهره‌برداری نماید. رقابت‌های جدی دربرابر ابتکار واشنگتن پدید آمد. اروپاییان متوجه برنامه ایالات متحده شدند و به همین خاطر، آنها هم برنامه رقیبی ارائه دادند: «همیاری اروپایی ـ مدیترانه‌ای» . این برنامه شکست خورد، زیرا کنترل کشورهای عرب خلیج فارس در دست واشنگتن بود و آنها وارد آن نشدند، اما در خود منطقه، در پیچیدگی‌های خاصی که در سیاست آن به‌واسطه صلح خاورمیانه روی داد، سه کشور مخالف بودند: عراق، سوریه و ایران.

ایالات متحده با نفوذی که نومحافظه‌کاران به خرج دادند به این نتیجه رسیدند که با وجود این سه کشور، سیاست‌هایش در منطقه ممکن است دچار مخاطره شود و به جایی نرسد. بنابراین، در چهارچوب سیاست مبارزه با تروریسم که پس از حوادث 11 سپتامبر مطرح شده بود، «تغییر رژیم» در دستور کار سیاست خارجی‌اش قرار گرفت. با این سیاست، رژیم صدام حسین از میان رفت، اما درعوض ایالات متحده با مخالفت عظیم جهانی روبه‌رو شد. بنابراین، در دورة اوباما، تصمیم گرفته شد که تغییر رژیم در چهارچوبی مشروع‌تر تنظیم شود: «گسترش دموکراسی». در چهارچوب این سیاست، قرار شد به موقعیت فرهنگی خاورمیانه هم احترام گذارده شود و ازاین‌رو، لحن اوباما با بوش فرق دارد و نرم‌تر است. بااین‌حال، کسانی مانند امین از این سیاست سخت انتقاد می‌کنند که گمراه‌کننده است. امین می‌پرسد «کدام دموکراسی؟». به‌نظر وی، هدف استراتژی غرب از دم زدن از دموکراسی، تحمیل اقتصاد بازار برای باز کردن اقتصادهای دیگر کشورها و سپس ادغام آنها در نظام جهانی اقتصاد لیبرال است.

اوباما از زمانی که روی کار آمده، همان سیاست دوره بوش را که می‌توانیم آن را سیاستی سنجیده برای گسترش دامنه قدرت آمریکا و استقرار هژمونی‌اش بدانیم، بسط و گسترش داده است. در جاهایی، از لحن و بیان معتدل‌تری بهره گرفته است و در جاهایی هم خط‌مشی کلینتون را دنبال کرده که معطوف به تحمیل شرایط اقتصادی به رقبا و متحدان بود تا منافع اقتصادی عمده‌ای برای ایالات متحده تأمین گردد. درمجموع، می‌توان گفت بنیان‌های راهبرد کلان آمریکا ولو در دوره اوباما تغییر نکرده است؛ اما به تناسب تغییر و روزآمدی‌هایی در سیاست‌ها پیش آمده که برخی از آنها به شرح ذیل می‌باشند:

درمجموع چهار تغییر مهم در ارتباط با راهبرد کلان آمریکا روی داده و مقامات را در واشنگتن وادار نموده برای رسیدن به همان اهداف کلان، ابزارهایشان را متنوع نمایند. نخست، همان‌طور که کسانی چون مرشایمر و والت گفته‌اند، سیاست مداخله‌گرایی نظامی بسیار پرهزینه و خطرناک بوده و حتی این فرصت را دراختیار رقبای آمریکا قرار داده تا فعال‌تر ظاهر شوند. به باور اینها که دغدغه حفظ هژمونی آمریکا را دارند، ایالات متحده ازطریق راهبرد «توازن دور از ساحل»  که مستلزم مداخله نظامی موردی و برای زمان کوتاه و مأموریت‌های ویژه است، بسیار مطمئن می‌تواند موقعیت خود را حفظ کند.  نوواقع‌گرایان تهاجمی نگران آن بودند که ایالات متحده با نوع مداخله‌ای که در عراق انجام داد، در دام بازی دیگر قدرت‌ها و دست‌نشانده‌هایشان بیفتد و تمام توانش به هدر رود. علاوه‌براین، آنها نگران شرایط بازی در جاهای دیگر هم بودند. آنها نگران بودند که دوری ایالات متحده از اروپا در زمان جورج بوش، ابتکارعمل آمریکا را در آنجا زایل نماید. به همین ترتیب، ترس از این وجود داشت که چین در شرق آسیا بتواند مسلط شود.

دوم آنکه چندجانبه‌گرایی ایالات متحده معنای خاصی داشت. در معنایی که اوباما و همکارانش به دست دادند، به ظرافت آن را به این معنا کردند که قدرت‌های اروپایی و حتی اگر روسیه هم بخواهد، در چهارچوب سیاست جمعی ایالات متحده فعال شوند و در اصل بار بخشی از سیاست‌های مداخله نظامی و تغییر رژیم را که موردنظر آمریکا بود به دوش بکشند. اوباما از روز اول با انتشار مقاله‌ای، این موقعیت را تشریح نمود که بهترین گزینه برای رقبا و متحدان آن است که با ایالات متحده باشند. او اعلام کرد اگرچه ایالات متحده ممکن است مانند گذشته یک‌جانبه نتواند عمل کند، اما دیگر قدرت‌ها هم نمی‌توانند بدون آمریکا کاری صورت دهند. معنای سخن اوباما آن بود که غنائم و منافع بازی نصیب کسانی خواهد شد که با آمریکا همکاری کنند.  این دقیقاً مصداق سیاست «امپریالیسم دسته‌جمعی» است که پیشتر ذکر شد. اکنون هم در قضیه لیبی و هم در قضیه سوریه، این قدرت‌های اروپایی همکاری و نقش مهمی ایفا می‌کنند که عملاً به نمایندگی از سیاست آمریکاست. علاوه‌براین، ایالات متحده به‌واسطه مشکلات مالی ناشی از رکود اقتصادی، توانایی پرداخت هزینه‌های نظامی مفصل را ندارد و درنظر دارد که این را متحدان اروپایی و ژاپن و حتی قدرت‌های محلی مانند عربستان پرداخت نمایند.

در ارتباط با خاورمیانه، ایالات متحده تلاش نموده از موقعیت‌های مداخله دوری گزیند و در عوض به سیاست‌های نرم و هوشمندانه روی آورد. بخش مهمی از سیاست ایالات متحده در این مورد، بهره‌گیری از قدرت انگاره‌ای آمریکاست. خطاب نمودن حاکمان نسل گذشته به‌مثابه دیکتاتور، قاتلین مردم خود، مخالفان آزادی و... قدرت فراوانی برای ایالات متحده به بار آورده است.  علاوه‌براین، بخش مهمی از سیاست‌ها را متحدان اروپایی و منطقه‌ای به دوش می‌کشند. امروزه، ایالات متحده در این زمینه هرچه بیشتر به نظریه مایکل مک‌فول روی آورده که برخلاف بوش که متحدان منطقه‌ای را می‌آزرد، از آنها حتی می‌توان برای گسترش دموکراسی کمک گرفت و در این زمینه می‌بینیم که قطر نقش مهمی ایفا می‌کند.

در شرق آسیا که مبنای مهم تغییرات راهبرد تازه است، عمدتاً نتیجه شرایطی تازه است. اولاً درخلال دوره بوش به‌دلیل درگیری آمریکا در خاورمیانه و غفلت آن از منطقه شرق آسیا، چینی‌ها هم موقعیت نظامی خود را در مناسبات منطقه تقویت کردند و هم اینکه با استفاده از توان اقتصادی‌شان، ظرفیت‌های نظامی و تسلیحاتی‌شان را گسترش دادند. علاوه‌براین، رکود اقتصاد جهانی که بیش از هر کس، آمریکا و اروپا متحمل هزینه‌های آن شدند، چین را در موقعیتی برتر قرار داد. به همین ترتیب، رویداد مهمی در کرة شمالی روی داد و طی آن، رهبر سرسخت کرة شمالی که بسیار جنجالی و مخالف آمریکا بود، از میان رفته است و گزارش‌ها حاکی از آن است که رهبر تازه، گرایش‌های اصلاح‌طلبانه‌تری دارد و خواهان مدارا با غرب است.

ایالات متحده درمورد چین تاکنون فشارهای مهمی وارد نموده که چینی‌ها تغییرات مهمی را در سیاست‌هایشان به‌عمل آورند: پرداخت وام‌های کلان به متحدان اروپایی به‌منظور دور کردن سرمایه‌های چین که به‌مثابه قدرت آینده آن تلقی می‌شود؛ فشار برای افزایش ارزش یوآن دربرابر دلار که موقعیت صادراتی آمریکا را تقویت می‌کند و صادرات چین را به خطر می‌اندازد؛ فشار برای پذیرش تعهدات بیشتری دربرابر محیط زیست که بیشترین صنایع آلوده‌کننده در چین قرار دارند و این می‌تواند چین را به زانو درآورد؛ فشار برای پذیرفتن مخالفان سیاسی و گردن نهادن به تعهدات رفاهی بیشتر که چین تاکنون به‌دلیل عدم توجه به آن، کمترین مصرف و بیشترین پس‌انداز را داشته است.  تمرکز شدید نیروهای آمریکایی در منطقه شرق آسیا به معنای عزم جدی و مصمم واشنگتن برای تحمیل این سیاست‌ها بر بیجینگ است. باید منتظر ماند و دید که آیا جنگ «تریاک» که در سال‌های 1839 ـ 1860 انگلیسی‌ها علیه چین به راه انداختند، دوباره تکرار می‌شود و بیجینگ بار دیگر به زانو درمی‌آید یا نه.

درمورد کرة شمالی، ایالات متحده درنظر دارد با اعمال فشار زیاد، کرة شمالی را به اصلاحات و پیوستن به غرب وادار نماید. درصورت عدم موافقت پیونگ یانگ، احتمالاً واشنگتن بی‌میل نیست که با حملات غافلگیرانه و مداخله‌آمیز ویژه و تجهیز نیروهایی در کرة شمالی، رژیم آن را تغییر دهد. تمرکز شدید نیرو در آن منطقه معنای مهمی نیز برای کرة شمالی دارد.

درمورد ایران و خاورمیانه، ایالات متحده می‌داند که مخالفت کانونی با سیاست‌هایش ازسوی جمهوری اسلامی و روسیه است. ایالات متحده اکنون مایل است با حرکت به‌سوی شرق، روس‌ها را در قضیه سوریه دربرابر متحدان اروپایی‌اش قرار دهد و در اصل، در جبهه شرق شکاف بیندازد و مانع از آن شود که روس‌ها به کمک کرة شمالی و چین بیایند. به این ترتیب، واشنگتن به اندازه کافی منتظر خواهد شد که هم نتیجه کار متحدان اروپایی را با روسیه ببیند و هم اینکه خود فرصت اقدام دربرابر چین و کرة شمالی را بیازماید. به احتمال زیاد، درگیری داخلی در سوریه به اندازه کافی، روس‌ها را گرفتار خواهد کرد و پیش‌بینی می‌شود که آمریکایی‌ها بتوانند چینی‌ها را به زانو درآورند و امتیازات مهمی از آنان دریافت دارند. درمورد روسیه، آمریکایی‌ها هم برنامة تحریم نفتی دارند و هم اینکه یک «مهندس دموکراسی» به نام مک‌فول در مسکو گمارده‌اند که از هم‌اکنون حضورش ثمربخش بوده است و تظاهرات‌های دموکراسی‌خواهانه زیادی را در روسیه رقم زده و امید است همین روند در چهارچوب فشار داخلی بر مسکو ادامه یابد. آمریکایی‌ها براین‌باورند که قضیه سوریه به آرامی و به سبک اروپایی‌ها و به مانند قضیه کوزوو به پیش رود و به اندازه کافی هم مسکو را درگیر و اذیت نماید و هم به هزینه و زحمت اروپایی‌ها بینجامد. درمورد جمهوری اسلامی هم به‌عنوان آخرین عنصری که آمریکایی‌ها آن را «محور شرارت» یاد کردند، درنظر است ابتدا از متحدان (سوریه و حزب‌الله) و ابزارهای خارجی‌اش محروم شود و سپس در داخل و بیرون فشار آورند که تغییر یابد و یا دست‌کم متحمل فشارهای فراوان شود. برای ایران، فعلاً پیش‌بینی می‌شود که فشارهای تحریم اقتصادی و انزوای سیاسی همچنان افزایش می‌یابد و دامنه آن مدام گسترش خواهد یافت.

درمجموع، ایالات متحده براین‌باور است که همان سیاست حفظ هژمونی را دنبال کند. در این راه، ایالات متحده منطقه‌ای عمل خواهد کرد و توانایی و ظرفیت اقدام همزمان در چندین نقطه از جهان را ندارد. برخلاف بوش، آمریکای اوباما متحدان اروپایی را هم درگیر می‌نماید. این آمریکا درنظر دارد که سواری مجانی اقتصادی را هم به هیچ کشوری ندهد و حتی کشوری چون چین را هم تحت فشار می‌گذارد تا پس‌اندازهایش را تحویل ابرقدرت دهد تا به قول مارکسیست‌ها، این آخرین امپریالیسم بی‌نهایت انحصارگرایانه عمل کند.