سیاست قدرت: چین و روسیه چگونه جهان را تغییر می‌دهند؟


مقدمه: رفتار قرن نوزدهمی

در قرن بیست‌ویکم

 

هنگامی‌که روسیه در آغاز سال 2014 اقدام به الحاق کریمه به خاک خود کرد صدر اعظم آلمان، آنگلا مرکل، گفت «پوتین در جهان دیگری زندگی می‌کند». جان کری، وزیر امور خارجه آمریکا، نیز روسیه را نکوهش کرد و ابراز داشت «در قرن بیست‌ویکم، شما ازطریق تجاوز به کشور دیگر به بهانه کاملاً ساختگی به سبک قرن نوزدهم رفتار نکنید». اما آنچه پوتین انجام داد فراتر از تصور بسیاری از افراد بود؛ این اقدام سیاست قدرت «عادی»، خاص قدرت‌های بزرگ یا کشورهایی بود که به‌معنای دقیق کلمه خودشان را این‌چنین برتر از دیگران می‌دانستند. درعین‌حال، مبارزه برای کسب همان قدرت نیز در طرف دیگر جهان درحال وقوع بود. در اوایل سال 2014، چین، که مدعی حاکمیت بر بخش‌های وسیعی از دریای چین جنوبی بود، بر سر کنترل جزایر کوچک با فیلیپین و ویتنام رویارویی شدیدی پیدا کرد.

من در این کتاب توضیح می‌دهم که چرا سیاست قدرت هرگز از بین نمی‌رود و این‌که چرا، به علت تضعیف نسبی موقعیت غرب، سیاست قدرت سخت‌تر و مشهودتر شده است. قدرت‌های درحال ظهور خواستار موقعیتی بهتر هستند و بیش‌از‌پیش بر شکل‌گیری نظم جهانی تأثیر می‌گذارند، که قاعدتاً بسیار کمتر غربی است.

قدرت یک کشور ترکیبی از عوامل است: میزان جمعیت، سرزمین، اقتصاد و تجهیزات نظامی. فناوری و عواملی که به‌سختی قابل اندازه‌گیری هستند، همچون فرهنگ سیاسی و راهبردی، نیز نقش به‌سزایی ایفا می‌کنند. این دو عامل آخر، گستره وسیعی را مشخص می‌کنند که آیا یک کشور درگیر سیاست قدرت است و اگر چنین است، چگونه. سیاست قدرت عبارت‌است از: تمایل یک کشور برای بهره‌گیری از قدرتش و روشی است که در آن یک کشور قدرت خود را به‌کار می‌گیرد. برای مثال، آلمان کشوری قدرتمند است، اما این کشور تمایل چندانی برای به‌کارگیری قدرتش نشان نمی‌دهد _مسئله‌ای که واقعیت آشکاری درباره قدرت نظامی این کشور است. برعکس، روسیه کشوری با ضعف‌های اقتصادی و نظامی است، اما این کشور مشتاق به بهره‌گیری از قدرتش است.

«نظم جهانی غربی» کنونی، پس از جنگ جهانی دوم نهادینه شد و این نظم نشان‌دهنده قدرت غرب است. در این میان یک نقطه عطف مهم توافق مالی _ اقتصادی برتون وودز بود که ایالات متحده مطرح کرد و 44 کشور در سال 1944 آن را پذیرفتند. این توافق نظام نرخ‌ ارز ثابتی را در نظر گرفت که به‌موجب آن فقط دلار را می‌توان در مقابل میزان ثابتی طلا در فدرال رزرو آمریکا تبدیل کرد؛ درحالی‌که سایر نرخ‌های ارز در مقابل دلار واقعاً ثابت بودند، اما نمی‌توانستند به طلا تبدیل شوند. نظام برتون وودز نیز تأسیس صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی را پیش‌بینی کرد. با کمک این توافق، برتری جهانی اقتصاد آمریکا ـ و به‌همراه آن، غرب ـ به یک واقعیت تبدیل شد. به‌علاوه، طرف‌های پیروز جنگ جهانی دوم نیز سازمان ملل متحد را بنیان نهادند و به کرسی‌های دائمی در شورای امنیت سازمان ملل دست یافتند. بدین‌وسیله نظام حکومت جهانی ایجاد شد که تقریباً همه وجوه جامعه جهانی را دربرمی‌گرفت، اما بیش از هر چیز بیانگر اولویت‌های غرب بود. دادگاه بین‌المللی دادگستری لاهه نیز ابتکار غرب است. موردی که در آن، حقوق بین‌الملل، برای مثال، ازطریق هیئت حل اختلاف بین‌المللی کیفری یوگسلاوی سابق، هئیت حل اختلاف ویژه برای لبنان و دادگاه بین‌المللی کیفری مورد استفاده قرار می‌گیرد همگی در لاهه مستقر هستند و به‌همین صورت مفاهیم غربی خیر و شر را نشان می‌دهد. همین روش حتی در مورد اصول بنیادین جهانی، همچون اعلامیه جهانی حقوق بشر (1948) نیز صادق است.

اما نظم جهانی که کشورهای غربی تا حد زیادی در شکل‌گیری آن نقش داشته‌اند درنتیجه ظهور کشورهایی همچون چین کمتر غربی شده است. اختلافات اجتماعی و سیاسی در ایالات متحده و اروپا، این فرایند را بیشتر تشدید کرده است؛ به این‌معنی ‌که دموکراسی در حل بحران‌های وسیع کارآمدی کمتری دارد. برای مثال، ناکارآمدی دموکراسی در طول بحران مالی سال 2008 این ادعا را ثابت کرد.

تمام این ناکارآمدی‌ها به قدرت‌های درحال ظهور اجازه می‌دهد تا در برتری غرب تردید کنند. تحول قدرت اقتصادی، نظامی و قدرت سیاسی شرق، تبعاتی برای مسیری دارد که غرب در آن می‌تواند قواعد روابط بین‌الملل را تعیین، منافعش را حفظ و ارزش‌های خود را تبلیغ کند. قدرت‌های درحال ظهور خواستار تجربه کردن نهادهایی بین‌المللی متناسب با مسیرهایی هستند که موقعیت‌ها و ارزش‌های جدید آنها را بازتاب ‌دهد. اولین قربانی این تحول، «قدرت نرم» غرب، یا قابلیت همکاری و جذب کردن بوده است. تحول مذکور بر ارزش‌هایی مبتنی است، اما «قدرت سخت» نظامی، انسجام سیاسی و قدرت برتر اقتصادی کمتر و کمتر از آن حمایت می‌کند.

درنتیجه این تحولات، تحمیل اولویت‌های سنتی غرب سخت‌‌تر خواهد شد، همچون سیاست خارجی که جایگاه برجسته‌ای به ترویج انسانیت و دموکراسی می‌بخشد؛ به این دلیل که قدرت‌های درحال ظهور هیچ دخالتی را نسبت به امور داخلی خود ازسوی سایر کشورها تحمل نمی‌کنند. این موضوع چالش‌های عملی، سیاسی و روانی برای غرب به‌همراه دارد؛ یعنی جایی‌که اساساً در دهه‌های اخیر به امنیت از منظر امنیت انسانی نگریسته شده است. ازنظر غرب، در‌صورتی‌که امنیت در معرض خطر قرار گیرد، مداخله در کشورهای دیگر نه‌تنها توجیه‌پذیر است بلکه حتی یک رسالت به‌شمار می‌آید. این موضوع در آموزه مسئولیت حفاظت بیان می‌شود؛ آموزه‌ای مبتنی‌بر این دیدگاه غربی که دولت‌های عضو سازمان ملل متحد آن را از روی بی‌میلی تصویب کرده‌اند.2

تاریخ به ما می‌آموزد که برخوردها، و حتی منازعات، همیشه با دوران‌های گذار قدرت ‌همراه هستند. در بلندمدت، نظام روابط بین‌الملل خود می‌تواند به‌طور رادیکال تغییر کند. به عقیده من، بحران‌های بین‌المللی عمدتاً در خطوط گسل نظام بین‌الملل رخ می‌دهند. با وجود این، مناطقی نیز وجود دارند که در آنها حوزه‌های نفوذ هنوز به‌طور کامل مشخص نیستند: مانند فضا و قطب‌ها.

برخوردها و حتی منازعات همراه با دوران‌های گذار قدرت غیر قابل درک هستند. کشورهایی که جایگاه خود را متزلزل می‌بینند قصد مقابله با این برخوردها را دارند، درحالی‌که قدرت‌های درحال ظهور اجازه نخواهند داد این برخوردها جلوی ارتقای جایگاهشان را بگیرد. به‌علاوه، اگر نه یک کشور، یا دو کشور، بلکه تعدادی از کشورها برتر باشند احتمال سوءتعبیرهای فراوان از مقاصد یکدیگر وجود دارد. سوءتعبیر از مقاصد دیگر دولت‌ها علت اصلی منازعه در روابط بین‌الملل است. رهبران نیز تمایل دارند آثار کنش‌های خود را بر رهبران کشورهای دیگر نادیده بگیرند، تا به باورهایشان وجهه واقعی ببخشند و رقبای خود را از منظرهای اخلاقی قضاوت کنند. برای مثال، رهبران اروپایی، ازجمله وزیر امور خارجه هلند، تیمرمنز، و اعضای پارلمان اروپایی، از جمله وَن بالِن و ورهافشتات، در بازدید از کیف، حمایت صریح خود را از جنبش اعتراضی طرفدار اروپای اوکراین اعلام کردند. ضمناً، رئیس‌جمهور روسیه، پوتین، این حمایت را به‌عنوان تلاش اتحادیه اروپا برای خارج کردن این کشور از حوزه نفوذ خود قلمداد کرد. هنگامی‌که رئیس‌جمهور بعدی اوکراین پترو پروشنکو در ملاقات ژانویه 2014 از لیتوانی گفت، این دیدار موجب شد این سیاستمداران به‌طور مشترک عامل تشدید منازعات قلمداد شوند.

همان‌طور که بعداً توضیح خواهم داد، سیاستمداران غربی تصویر بسیار واقع‌بینانه‌ای از شرایط مبهم بحران اوکراین نداشتند. درواقع، این بحران نشان‌دهنده مرحله جدیدی در سیاست قدرت بین غرب و شرق است. بحران مذکور طبق مکتب واقع‌گرایی، مکتب فکری مبتنی‌بر سیاست قدرت که بعداً به آن برمی‌گردیم، به‌وقوع نخواهد پیوست درصورتی‌که افول قدرت غرب، به‌ویژه اروپا، و عدم اتحاد سیاسی صورت نگیرد. بنابراین، تصادفی نیست که در خلال بحران اوکراین درخواست‌هایی برای صرف هزینه‌های بالای دفاعی اروپا ابراز ‌شد. رئیس‌جمهور آمریکا باراک اوباما در خلال ملاقات خود از بروکسل در مه 2014، این مطلب را به‌طور شفافی خاطرنشان کرد.

تغییرات ژئوپلیتیکی آشکار در نیمه اول دهه 2010 غیرمنتظره نبودند. قدرت غرب از نیمه دهه 1990 به علت ظهور کشورهایی از جمله چین، درحال افول نسبی بوده است، اگرنه به‌طور کامل و دقیق. درنتیجه، این قدرت‌های درحال ظهور، در مقابل آزادی عمل کمتر غرب، آزادی عمل بیشتری در روابط بین‌الملل به دست آوردند. از نظر رئیس‌جمهور جورج بوش، که در سال 2001 بر مسند قدرت نشست، ظهور چین اولویت اول سیاست خارجی آمریکا بود. اما، حملات 11 سپتامبر 2001 این اولویت را به کناری نهاد. عجیب آن‌که، این کشور در افغانستان و عراق مداخلات نظامی انجام داد، حملاتی که در واقع از پیامدهای مستقیم حملات 11 سپتامبر بودند و به تسریع تغییرات ژئوپلیتیکی و حتی ایجاد بحران‌های جدید محلی کمک کرد. این مطلبی است که بعداً به‌صورت مفصل‌تر به آن می‌پردازم.

این کتاب نشان می‌دهد که رویه‌های اصلی تحول در روابط بین‌الملل نسبتاً قابل پیش‌بینی هستند. بحث درباره امکان وجود نظام چند قطبی و تسلط قدرت‌های بزرگ بر این نظام از اوایل دهه 1990 آغاز شده بود. بسیاری از نویسندگان درباره مسیر پیش‌روی جهان پیش‌بینی‌هایی کرده‌اند. اما، درباره این‌که هرگونه منازعه چگونه، کجا و چه وقت به‌وجود خواهد آمد نمی‌توان پیش‌بینی‌های دقیقی انجام داد.

می‌توانیم در اینجا مقایسه‌ای با اقلیم و آب‌وهوا انجام دهیم. اقلیم، مانند روابط بین‌الملل، به‌آرامی تغییر می‌کند و صرفاً هرازگاهی مسئله‌ای آنقدر جدی اتفاق می‌افتد که اقلیم یا روابط بین‌الملل را به‌صورت بنیادین تغییر می‌دهد. هنگامی‌که 65 میلیون سال پیش یک شهاب سنگ به شبه‌جزیره یوکاتان واقع در مکزیک برخورد کرد، اقلیم به نحوی تغییر کرد که زنجیره‌های غذایی نابود و دایناسورها منقرض شدند. برخوردهای شدیدی مانند این نیز در روابط بین‌الملل رخ داده است. برای مثال، فروپاشی پیمان ورشو و اتحاد جماهیر شوروی را تصور کنید که حاکی از پایان کمونیسم به‌عنوان رقیب دموکراسی و کاپیتالسیم بود. پس از شوک بزرگی مانند این واقعه، واقعیت یا پارادایم جدیدی به‌وجود می‌آید، که صرفاً هنگام رخ دادن یک شوک بزرگ جدید از بین می‌رود. می‌توانیم بسیاری از این شوک‌ها را در آینده ببینیم، اگرچه هرگز نمی‌توانیم در خصوص این موضوع مطمئن باشیم ‌که آنها واقعاً به‌وجود خواهند آمد و، دقیقا،ً چه هنگام نمایان خواهند شد. اگر میزان کربن دی‌اکسید دائماً بالا رود، اقلیم‌شناسان با وقوع آن شوک‌های آب‌وهوایی را پیش‌بینی می‌کنند. طبق نظر این کارشناسان اگر اقدامات مناسبی صورت گیرد می‌توان از وقوع چنین شوکی جلوگیری کرد. در روابط بین‌الملل، ظهور چین دقیقاً مصداق چنین شوک مورد انتظاری است. حتی اگر سرانجام اقتصاد چین حبابی بیش نباشد و این کشور فروبپاشد، به خاطر وسعت خود، باز هم شوکی بزرگ می‌آفریند. برخی از مؤلفان، همچون جاناتان هولسلگ، تصور می‌کنند که روند اقتصادی مورد نظر چین ناگزیر به‌صورت فاجعه‌باری پایان می‌پذیرد. از نظر او، تأکید بر سرمایه‌داری، کارتل و صنایع ناکارامد دولتی و سوداگری افسارگسیخته، ملی‌گرایی اقتصادی و نظام حمایتی را درپی خواهد داشت، که نمی‌توان آن را در بلندمدت حفظ کرد. دقیقاً مانند آب‌وهوا، نمی‌توانیم به آسانی پیش‌بینی کنیم که چگونه، کجا و چه وقت برخوردهای واقعی در روابط بین‌الملل اتفاق خواهند افتاد. به این دلیل، بحران‌ها و حوادث غالباً بر انسانیت غلبه می‌کنند، که در واقع غیر قابل پیش‌بینی هستند، اما با فضای درحال تغییر روابط بین‌الملل به خوبی تناسب دارد.

پیشی‌بینی‌ها درباره شوک‌های موجود در روابط بین‌الملل می‌توانند سیاستمداران و سیاستگذاران را ترغیب کنند، که البته پیش‌بینی‌ کارشناسان ظاهراً درست نیست. برای مثال، به‌نظر می‌رسد که رئیس‌جمهور چین، شی جین‌پینگ، با نگرانی‌های هولسلگ هم نظر بود، هنگامی‌که کارزار مبارزه با فساد گسترده‌ای را برای جلوگیری از بحران به راه انداخت.

اما، درعین حال، پدیده روانشناختی اختلال شناختی نیز تأثیر دارد: مردم خواهان آگاهی از شوک‌های بالقوه نیستند، و اطلاعات آنها را نادیده می‌گیرند. طوفان‌های شدید و بارش‌های سهمگین بخشی از تغییرات آب‌و‌هوایی هستند. بنابراین آنها نباید مایه شگفتی ‌می‌شدند، اما اینگونه شدند، چراکه مردم از تأثیرات تغییر آب‌و‌هوا به‌صورت روزانه آگاه نیستند _ یا تمایل دارند چیزی ندانند. این نکته نیز در روابط بین‌الملل صادق است. از نظر کارشناسان، بحران‌های اوکراین و دریای چین جنوبی غیر منتظره نبودند، اگرچه بیان ماهیت دقیق و زمان‌بندی آنها دقیقاً از پیش امکان‌پذیر نبود. اوایل سال 1993، مهم‌ترین سند سیاسی متعلق به وزارت دفاع هلند را مطالعه کنید: از خطرناک‌ترین مسائل ممکن مسئله رابطه بین روسیه و اوکراین در زمینه کریمه است. به‌عبارت دیگر، وقوع منازعه، به‌استثنای سیاستمداران، روزنامه‌نگاران و شهروندان متوسط، پیش‌بینی شده بود، با وجود این وقوع آن غیرمنتظره بود.

این کتاب تحول ژئوپلیتیکی و سیاست قدرت را بر اساس مکاتب فکری نظری توضیح می‌دهد. نظریه نیز به ما اجازه می‌دهد خطوط کلی سناریوهای بالقوه پیامدهای محتمل فرایند تغییر را ترسیم کنیم. بحث من در مورد دو نمونه خاص در سیاست قدرت است که دقیقاً به تغییر ژئوپلیتیکی وابسته هستند: بحران اوکراین و منازعات با چین در دریای چین جنوبی.

نتیجه‌گیری این است که به علت ظهور قدرت‌ها و تحول مراکز متعدد قدرت، روابط بین‌الملل نه‌تنها کمتر «غربی»، بلکه پیچیده‌تر نیز شده است. این مسئله به آن معنی است که از کیفیت سیاست خارجی و امنیتی، و سیاستمدارانی که از زمان پایان جنگ سرد در مسیر سیاست قدرت حضور واقعی نداشته‌اند، مطالبه بیشتری خواهد شد. مرز بین «سیاست اعلی» و «سیاست ادنی» نیز تا حد زیادی از بین رفته است به دلیل این‌که پس از جنگ سرد غرب در نظام بین‌الملل به قدرت مسلط تبدیل شده است. سیاست اعلی، درباره امنیت و در نهایت درباره بقای دولت است و بر امنیت ملی، سیاست خارجی و دفاع تمرکز دارد. سیاست ادنی، درخصوص عملکرد دولت است و بر صیانت از رفاه و دولت رفاه متمرکز است. برای مثال، هنگامی‌‌که تهدید اصلی پس از پایان جنگ سرد ازبین رفت، حوزه‌های امنیت ملی و دفاعی به رقابت با حوزه‌های آموزشی و بهداشت و درمان پرداختند. در نبود تهدید آشکار، دسته‌بندی‌های دوم پیروز شدند، اما بحران اوکراین این موضوع را آشکار می‌سازد که سیاست اعلی هنوز هم ضرورت دارد.

از نظر بسیاری از کشورها، تغییر ژئوپلیتیکی ملزم به تعدیل نظری و عملی سیاست امنیتی و خارجی‌ این کشورهاست؛ تعدیلی که با این پذیرش شروع می‌شود که در روابط بین‌الملل ملاحظات سیاست قدرت مهم‌تر، و ملاحظات اخلاقی بی‌اهمیت‌تر شده‌اند. تنها کشورهایی که بتوانند با واقعیت پیچیده جدید جهان چندقطبی، از لحاظ رفاه، ثبات و نفوذ بیشتر بر شکل‌گیری نظم نوینی جهانی، رابطه برقرار کنند خواهند توانست از آن بهره‌مند شوند. این به آن معنا نیست که کشورهای دیگر، قاعدتاً، کاملاً ضعیف رها خواهند شد، اما آنها بازیگرانی نخواهند بود که بتوانند به نظم نوین جهانی شکل دهند؛ آنچنان که از این نظم به‌طور حداکثری سود ببرند. باورهای قدیمی باید کنار گذاشته شوند. این تحول برای کشورهایی که در قرن‌های اخیر بر روابط بین‌الملل مسلط بوده‌اند، موضوع آسانی نخواهد بود.