سیاست خاورمیانهای آمریکا؛
تداوم و استحکام حضور
مقدمه
برای فهم راهبرد خاورمیانهای آمریکا، بهضرورت باید مدل تحلیلی را مبتنیبر سه ستون ویژگیهای نظام بینالملل مستقر، ویژگیهای خاورمیانه در برابر ویژگیهای شخصیتی و مدیریتی دونالد ترامپ قرار داد. اجزای این مثلث ادراکی به دلایل کاملاً مشخص برگزیده شدهاند. ماهیت نظام بینالملل تعیینکننده جایگاه و اعتبار آمریکا در تعاملات بین بازیگری است. حیاتِ منازعات درونبازیگری و بینبازیگری کشورهای خاورمیانه بهشدت متأثر از تعارضات سنی - شیعه است که توجیهکننده اقدامات این کشورها درخصوص چگونگی برخورد با گسلهای وسیع جنسیتی، زبانی، نژادی و مذهبی است. سیاستهای آمریکا در صحنه بینالمللی بهویژه خاورمیانه، در دو سال اول حضور ترامپ در کاخ سفید بهشدت متأثر از الگوهای شخصیتی اوست که در طول تاریخ آمریکا، باید استثنا تلقی شود. با وقوف به این واقعیات، این تنیدگیِ سهستونی را باید مورد توجه قرار داد.
نظام بینالملل
پس از حدود پنج دهه متمایز در تاریخ روابط بینالملل، قدرتهای برتر صحنه جهانی در قلمرو نظامی تعامل میکنند که باید آن را کاملاً متعارف ترسیم کرد. آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی برای دههها در جایگاه دو قطب ایدئولوژیک قرار گرفتند و حذف یکدیگر را سرلوحه سیاستهای خود قرار دادند. دشمنی این دو بازیگر از گستردگی و ژرفای بیهمتایی داشت و بههمینروی، هیچ الگوی تاریخیای را در قواره آن نمیتوان یافت؛ زیرا تمامی تعارضات مادی یا معنایی به ضرورتِ ماهیت دشمنی، در چهارچوب دو جهانبینیِ اساساً سازشناپذیر باید توجیه و توصیف شود. نظام دوقطبیای را که در مقطع تاریخی خاص شکل گرفت باید انحرافی از روال عادی حیات تعاملات بینبازیگری، چه در دوران پیشامدرن و چه در عصر مدرن نظام بینالملل باید تلقی کرد. از دسامبر ۱۹۹۱، نظام بینالملل بهدنبال وقفهای چنددههای، الگوی تاریخی روابط بین بازیگران برتر را به صحنه آورده است که آنهم رقابت بدون حذف یکدیگر است.
در این مقاله برای پاسخ به سؤال از تغییر یا تداوم حضور آمریکا در خاورمیانه، پس از بررسی ماهیت و مؤلفههای قدرت در نظام بینالملل، به تعارض میان ساخت اجتماعی و ساخت بینالمللی در خاورمیانه اشاره خواهد شد. پس از آن با محور قرار دادن ویژگیهای شخصیتی و مدیریتی ترامپ به ارزیابی سیاستهای فعلی و احتمالیاش در آینده اشاره خواهد شد. پایانبخش این مقاله استدلالهای مرتبط با سیاست تداوم و استحکام حضور برای تأمین منافع واشینگتن و همچنین ارائه الگوهای رفتاری در قبال ایالات متحده خواهد بود.
ماهیت و مؤلفههای قدرت در نظام بینالملل
جدا از تمامی تفاوتهای ارزشی، فرای تمامی تعارضات منفعتی و فارغ از مبانی هویتی غیرهمسو، بازیگران برتر نظام بینالملل مستقر، دشمنی را غیرمتصور و رقابت را گریزناپذیر دانستهاند. نبودِ دشمنی بدین معناست که بازیگران برتر نظام دغدغه حذف شدن را ندارند. نظامی با چنین ویژگیای، رقابت برای ارتقاء جایگاه خود درعین کوشش برای تضعیف جایگاه دیگر بازیگران و بسط پرستیژ و اعتبار را جایگزین دائمی بودن جنگ میان رهبران قطبهای ایدئولوژیک کرده است. اصولاً در نظام بینالملل، بازیگران برتر کاملاً از دیگر بازیگران متمایزند؛ زیرا در بلندمدت، در شکل دادن به جوهره پیامدها و جهتگیری وقایع اثرگذارتر و نافذترند، جدا از اینکه میزان حضور آنها در وقوع حوادث چقدر بوده است. بازیگران برتر نظام بینالملل ممکن است جنگها را با شکست تجربه کنند؛ بسیار محتمل است که متحدان خود را با وجود تمامی حمایتها ناموفق بیابند؛ فراوان پیش آمده است که بهجهت وجود کاستیهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی با ناآرامیهای داخلی مواجه شوند و درنتیجه، به ضرورت تمامی این احتمالات، تغییر در جایگاه، ضریب نفوذ و پرستیژ جهانی را تجربه کنند؛ اما بهجهت اینکه در زمره بازیگران برترند، همچنان تعیینکنندگی، اثرگذاری و منحصربهفردی خود را دارند. این بازیگران ازنظر اقتصادی، نظامی، فرهنگی و تکنولوژیک در چنان مرتبهای قرار دارند که برتر نامیده شوند. البته باید توجه کرد که در هریک از این قلمروها، بازیگران برتر موقعیت یکسانی با یکدیگر ندارند.
پرواضح است که تعداد این بازیگران میتواند افزایش یا کاهش یابد و جایگاه و پرستیژ آنها در مقایسه با یکدیگر تغییر و جابهجایی را تجربه کند. با وقوف به تمامی این نکات در سالهای پایانی دهه دوم قرن 21، پنج عضو شورای امنیت را باید کشورهای برتر نظام بینالملل نامید که البته سه کشور آمریکا، روسیه و چین از برجستگی فزونتری برخوردارند. آمریکا در حیطه اقتصادی، هرچند بالاترین تولید خدمات و کالا را به صحنه میآورد، شاید مهمترین شاخص یکهتازی آن در این قلمرو همانا دراختیار داشتن بزرگترین بازار مصرف جهان، آنهم با فاصله فراوان از دیگر کشورهای بزرگ باشد.
این ویژگی اهمیت فزونتری مییابد وقتی از این نکته آگاه باشیم که قدرتهای بزرگ اقتصادی جهان برای حفظ جایگاه خود بهشدت نیازمند دسترسی به بازار مصرف آمریکا هستند. ضعیفترین جایگاه در میان قدرتهای برتر در این قلمرو متعلق به روسیه است که برخلاف دیگر بازیگران، اقتصاد استخراجی را برای خود برگزیده است که دراینخصوص، آن را باید دارای هویت جهان سومی دانست. آمریکا بالاترین حجم بودجه نظامی را نیز در میان رقبا به خود اختصاص داده است که البته بهشدت نیز این قدرت نظامی فناوریمحور است.
در حیطه اقتصادی، چین در مسیر برتری جستن احتمالی بر آمریکا در دهه آینده قرار دارد؛ اما در قلمرو نظامی، روسیه با وجود رقابت فزاینده بعید است که بهواسطه اقتصاد مبتنیبر فروش ماده خام بتواند به زیربنای مادی لازم برای پشتسر گذاشتن نظامی آمریکا دست یابد. در کنار این توانمندیهای مادی، آمریکا به همراهی فرانسه و انگلستان، از یکهتازی معنایی چشمگیری برخوردار است که در میان قدرتهای برتر نظام بینالملل، به آنها جایگاه متمایزی در تعریف پدیدهها و تفسیر حوادث میدهد. با توجه به این نکات میتوان دریافت که آمریکا برخلاف دیگر بازیگران برتر در تمامی حیطهها، حجم وسیعتری از توانمندیها را به صحنه میآورد و بهعلت ظرفیت وسیعتر معنایی و تکنولوژیک، اعتبار تعریفی و تفسیری نافذتری را متجلی میسازد.
بنابراین، خواه قدرت را منبعمحور بدانیم، خواه آن را در چهارچوب توانمندی بسنجیم باید بگوییم که آمریکا در میان بازیگران برتر از قدرت مانور فراوانتری برخوردار است. قدرت مانور بیشتر این امکان را دراختیار آمریکا قرار میدهد که درگیر منازعات مستقیم (عراق) یا غیرمستقیم (سوریه) شود و منابع یا پرستیژ را بههدر دهد، بدون اینکه آشکارا جایگاهش در نظام بینالملل تغییر یابد؛ همچنین با وجود هزینه فراوان، در تحقق اهداف خود موفق نشود (افغانستان)، بدون اینکه جایگاهش را در مخاطره بیابد. قدرت مانور بیشتر این فرصت را در اختیار آمریکا قرار میدهد که در راستای دستیابی به نیات خود، دغدغه محدودیت زمانی (ایران) را قابل مدیریت بداند. نظام بینالمللیای که در آن آمریکا از قدرت مانور بالایی برخوردار است ویژگی دیگری را متجلی میکند که همانا نبودِ قطب در آن است. غیرقطبی بودن هنگامی برجستهتر جلوه میکند که آن را با توجه به برتری آمریکا در قلمرو حیطههای اقتصادی، نظامی، فرهنگی و تکنولوژیک درنظر بگیریم. آمریکا از توانمندیهای بالای نظامی و اقتصادی برخوردار است؛ اما این واقعیت را تجربه کرده که بدون مشارکت، همکاری و موافقت دیگر بازیگران برتر نظام بینالملل قادر نیست شورای امنیت را با خود همراه کند و اینکه درصورتیکه بازیگران دولتی و غیردولتی منطقهای درصدد برآیند مانع از تحقق سیاستهای آمریکا شوند و یا آن را پرهزینه کنند، محققاً با توجه به دسترسی به سرمایه، تکنولوژی هرقدر محدود خود، و توانایی بسیجِ هویتی قادر به آن هستند.
آمریکا بازیگر برتر است؛ اما بهواقع در نظام بینالمللِ حاکم، در جایگاه یک قطب قرار نمیگیرد. نبودِ قطب در نظام بینالملل دیگر ویژگی آن را به صحنه آورده است که همانا تلاش برای حذف یکدیگر درعین بهرهبرداری از ضعفهای متجلیشده بهوسیله بازیگران برتر برای ارتقاء جایگاه خود است. چون نزاعهای بین بازیگران برتر ایدئولوژیک نیست و بهتبع آن، حذف مطرح نیست، بازیگران برتر از بحرانهای بینالمللی بهره میگیرند؛ برای اینکه در قلمرو رقابت جایگاه خود را مستحکمتر کنند، بدون اینکه دغدغه بازیگران منطقهای را برای خود اولویت ببخشند (سوریه).
خاورمیانه؛ تعارض ساخت اجتماعی با ساخت بینالمللی
معماری خاورمیانه در شکل کنونی آن برخاسته از معادلات قدرت در نظام بینالملل حاکم و واقعیات حیات در حوزههای مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی در آخرین سالهای دهه دوم قرن بیستم در منطقه است. سقوط امپراتوری عثمانی و نتایج جنگ اول، دو قدرت برتر نظام بینالملل در آن مقطع زمانی یعنی انگلستان و فرانسه را در موقعیت برجستهای در خاورمیانه قرار داد و این امکان را برای آنها فراهم کرد که ترتیبات جغرافیایی مذاکرهشده در ۱۹۱۶ را عملیاتی کنند. هرچند بهدنبال جنگ اول محرز شده بود که فرانسه و انگلستان در مسیر ازدست دادن جایگاه سیستمی و پرستیژ بینالمللیاند، بهدلیل جابهجایی انقلابی در روسیه تزاری و بیمیلی آمریکا به ایفای نقش فعال جهانی خلئی ایجاد شد که دو قدرت کهن استعماری اروپا با وجود کاهش توانمندیها، خود را در موقعیت تعیینکنندگی یافتند. در چهارچوب معیارهای متناسب با منافع، این دو قدرت با هدف استثمار ازطریق تداوم الگوهای تاریخی قهقرایی و تکیه بر شکافهای عمیق نژادی، قومی، زبانی و مذهبی در سرزمینهای منطقه، ترتیبات جغرافیایی را شکل دادند که بنیان و موجودیت آنها چالشهای هویتی را برای نسلها گریزناپذیر ساخت.
پایان جنگ سرد محیط عملیاتیِ بهشدت متفاوت و متمایزی را برای منطقه ترسیم کرد. برای دههها، نزاع ایدئولوژیک دو قطب کمونیسم و سرمایهداری منجر شده بود که هر حرکت و پدیدهای در خاورمیانه در چهارچوب منازعه شرق و غرب به تعریف آید و تفسیر گردد، بیآنکه توجه شود که بسیاری از پدیدهها از واقعیات تاریخی منطقه نشئت میگیرند و کمترین ربطی به نزاع آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی ندارند.
این ویژگی دوران جنگ سرد در خاورمیانه باعث شد که نخبگان غوطهورنشده در ایدئولوژیهای کمونیسم و لیبرالیسم که متوجه عدم تناسب ملاحظات قومی، نژادی، زبانی و مذهبی بومی با تحولات در قلمروهای فکری و تکنولوژیک حیات بشری بودند قادر نباشند جنبشهای همقواره با ویژگیهای جوامع خود را آغاز کنند؛ بههمینروی، خاورمیانۀ شکلگرفته براساس معماری دوران حاکمیت قدرتهای استعماری اروپایی که واقعیت حاکم در دوران جنگ سرد بود بههیچروی در مسیر بازنگری بنیانهای تاریخی مستقر حرکت نکرد و در چهارچوب معادلات برخاسته از نزاع ایدئولوژیک آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی، ساختارهای سیاسی حاکم از توسعه و ترقی متغیرهای اجتماعی صحبت کردند که ازاساس بیریشه بود؛ زیرا گروه حاکم با استفاده آگاهانه از حضور در جبهه شرق یا غرب بهعنوان پوششی برای حفظ قدرت، شکافهای تاریخی را عمیقتر و گستردهتر ساخت. ازمیان رفتن بهانهای به نام نزاع ایدئولوژیک و بهزیر کشیده شدن پوشش جنگ سرد بهیکباره نظامهای سیاسی را با عدم تناسب قدرت خود با تعارضات تاریخی بومی مواجه کرد و بههمینروی، مدیریت صحنه دیگر امکانپذیر نبود.
برای دهههای طولانی، قدرت سیاسی حاکم در اکثر قریببهاتفاق کشورهای خاورمیانه، آن بخش از ارزشهای قهقرایی مستقر تاریخی را که منجربه تقویت حاکمیت ساختار سیاسی میشد برجسته ساخت و به آن اعتبار هنجاری اعطا کرد، هرچند آگاه بود که این ارزشها کاملاً منحط هستند و از شکلگیری روحیه ملی مبتنیبر ارزشهای مدرن انسانمحور جلوگیری میکنند؛ بههمینروی، اکثر دولتهای منطقه تعریفی را از منبع قدرت حکومت ارائه کردند که بهشدت قوممحور، مذهبمحور، نژادمحور و زبانمحور بود و به این موضوع که «مردم یا همان شهروندان منبع محسوب میشوند» فرصت تجلی ندادند.
آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی هم بهندرت دولتهای همراه منطقهای را در این مورد نقد کردند؛ زیرا آنان فقط خواهان تداوم ساختارهای قدرت وابسته بودند و ارتقاء حیات تودهها برایشان مطرح نبود. این دو قدرت، نفوذ در میان صاحبان قدرت و تأمین منافع را هدف غایی خود قرار داده بودند و کمترین نگرانیای درباره هزینههای سنگینی که حکومتهای اقتدارگرا به جامعه تحمیل میکردند نداشتند.
در دوران نزاع ایدئولوژیک دو قطب حاکم بر جهان، کشورهای خاورمیانه برای حفظ خود، جبههای را انتخاب کردند. در این دوران، ساختارهای قدرت سیاسی حاکم در منطقه برای حفظ جایگاه خود، با توجه به اینکه جامعه مدنی و مشارکت حزبمحور در بطن آزادی رسانهای را بهشدت منع میکردند، وابستگی به یکی از دو قطب را برگزیدند و چنین شد که جنگ سرد خاورمیانهای در بطن جنگ سرد جهانی حیات یافت. طرفداران آمریکا دریکسو و شرکای اتحاد جماهیر شوروی درسویدیگر قرار گرفتند. ساختار قدرت سیاسی در این کشورها، برای اینکه خود را در برابر سقوط بیمه کند، با یکی از دو کشور آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی همراهی کرد. عربستان سعودی رهبری جناح عرب طرفدار آمریکا را برعهده گرفت و بهتناوب مصر، لیبی، عراق و سوریه در سویِ دیگرِ گسل در جهان عرب قرار گرفتند.
کشورهای غیرعرب ازجمله ایران، ترکیه، و رژیم صهیونیستی نیز در محاسبات خود ـ که در آن، حفظ قدرت سیاسی هدف غایی بود ـ بهمانند کشورهای عرب، جبهه خود را تعیین کردند. در دوران جنگ سرد، با بحرانهای بیندولتی و درونسرزمینی فراوان در منطقه مواجهیم که قدرتهای سیاسی مستقر در چهارچوب نزاع کمونیسم و لیبرالیسم جهانی، آنها را تعریف و توجیه کردند و در بسیاری از موارد، آگاهانه از پذیرش این واقعیت خودداری ورزیدند که منازعات از تعارضات دروناجتماعیای نشئت میگیرند که هویت تاریخی دارند.
دعواهای استعماری قدرتهای برتر اروپایی و سیاستهای استثمارگرایانه آنها موجب شد که بسیاری از سیاستمداران و نخبگان و بهتبع آن، تودهها سادهترین توجیه را برای بیان کشتارها، مناقشات و دعواهای درونبازیگری و بینبازیگری بیابند و مشکل را در فرامرزهای خود ترسیم کنند؛ اما این امر سقوط نظام دوقطبی را بهیکباره به صحنه آورد. واقعیتی که برای دههها به آن توجه نمیشد این ویژگی حزنآور است که تفاوتهای زبانی، نژادی، قومی و مذهبی بنیانهای یکهتاز شکلدهنده هویت اجتماعی برای بسیاری از گروهها، نخبگان و سیاستمداران هستند.
برخلاف یک جامعه پیشرو که در آن، ارزشهای کسبشده ارتباطی یا تفاوتهای طبقاتی مبنای قدرت و تمایزات سیاستمداران و نخبگان قرار میگیرند، در خاورمیانه محیط کاملاً متفاوت است. گروههای اجتماعی برای کسب قدرت سیاسی و توانایی در بهدست آوردن بالاترین حجم از منابع جامعه متوجه شدهاند که کوتاهترین راه همانا توسل به تمایزات قومی، نژادی، زبانی و مذهبی است. منازعات درونبازیگری و بحرانهای بینبازیگری در گستره خاورمیانه امروزه بهشدت متأثر از این ویژگی هستند و چون این تمایزات ماهیت تاریخی دارند و در طول سدهها، همزمان با تحولات در قلمروهای فکری و تکنولوژیک حرکت نکردهاند، منطقه را باید بحرانخیز تصویر کرد و بهجهت همین واقعیت، حضور قدرتهای برتر نظام بینالملل را باید به شکلهای متفاوت و به میزانهای متمایز دائمی درنظر گرفت.
آمریکای ترامپ و خاورمیانه؛ کارگزار انسانی و تحول راهبردی در سیاست خارجی
باید به آمریکای عصر دونالد ترامپ نگاهی متفاوت کرد؛ زیرا او رئیسجمهوری متفاوت است. در عصر بینالمللگرایی آمریکا، که از ۱۸۹۸ آغاز شد و البته وقفهای چنددههای را نیز تجربه کرد، ترامپ را باید متمایز ترسیم کرد و این تمایز با توجه به سیاستهای او درخصوص خاورمیانه سرزمینی ـ فرهنگی بهروشنی هرچه تمامتر برجسته میگردد.
ترامپ از معدود رؤسایجمهور آمریکاست که شخصیتش بهگونهای محرز کاخ سفید را متأثر ساخته است. غالباً این واقعیات کاخ سفید است که خود را بر رؤسایجمهور تحمیل، و ویژگی شخصیتی آنان را کنترل میکند. ازسویدیگر، او از معدود رؤسایجمهور عصر بینالمللگرایی آمریکاست که سیاستها و جهتگیریهایش بهشدت متأثر از تجارب اجتماعی و به کمترین میزان برخاسته از ظرفیتهای روشنفکرانه است. ویژگیهایی که شخصیت ترامپ را شکل میدهند بازتاب اعتمادبهنفس فراوان او در نقش یک کاسبکار هستند که این اعتمادبهنفس از زمان بهقدرت رسیدن، در رفتارهای سیاسیاش، خود را کاملاً برجسته کرده است. رفتارهای او بهگونهای برجسته متأثر از احساس درونی و به زبان دیگر، بهشدت ذاتیمحور و بههمینروی بیثبات هستند. این دو ویژگی، او را ازنظر ماهیت سیاستهای آمریکا در صحنه جهانی و چگونگی تحقق این سیاستها، با دیگر رؤسایجمهور متفاوت کرده است.
رؤسایجمهور آمریکا از سال ۱۸۹۸ در دو دسته طبقهبندی شدهاند: بینالمللگرا یا انزواگرا. ترامپ باید اولین رئیسجمهور ملیگرا قلمداد گردد که این خود بدعتی در قلمرو سیاسی آمریکا محسوب میشود و علت اصلی آن هم شدت عمیق تعارض مخالفان با سیاستهای اوست. ملیگرایی این کاسبکار نیویورکی دارای دو رکن کلیدی است که بازتاب تجارب اجتماعی و پیشینه معیشتی او هستند. از دیدگاه ساکن کنونی کاخ سفید، دولت باید دو ارزش را برای شهروندان خود فراهم سازد:
فزونترین رفاه باید برای مردم فراهم شود و این فقط ازطریق ایجاد زیربنای مستحکم اقتصادی ممکن است. در چهارچوب همین باور، کشور فقط هنگامی در صحنه جهانی قادر است فزونترین نفوذ را بهدست آورد و سیاستها را تحققیافته بیابد که شکوفاترین و مولدترین اقتصاد را داشته باشد. قدرت در صحنه جهانی را باید با تعداد کارخانهها و محیطهای تولیدی و خدماتی که کشور به صحنه میآورد سنجید و اندازهگیری کرد.
سیاست خارجی موفق آن است که کمترین هزینه اقتصادی را بر ظرفیتهای تولیدی تحمیل کند و ازسویدیگر، بیشترین بهرهها را برای شهروندان رقم بزند. در کنار ایجاد رفاه برای شهروندان در بطن ایجاد مولدترین اقتصاد جهانی، ترامپ ملیگرا باور دارد که اعتبار آمریکا به این است که قدرتمندترین نیروی رزمی جهان را دراختیار داشته باشد. بلندآوازگی ملی هنگامی رقم میخورد که نیرومندترین دستگاه نظامی در اختیار دولت باشد تا بتواند هر زمان که امنیت فیزیکی و رفاه جامعه به خطر افتاد آن را به صحنه آورد؛ برای اینکه رفاه داخلی داشته باشد، باید در قلمرو سیاست خارجی، سیاستها بهگونهای طراحی و اجرا شوند که کمترین هزینه مادی را برای کشور بهبار آورند؛ برای اینکه بلندآوازگی ملی بهوجود آید باید مطمئن بود که درعین برخورداری از بالاترین ظرفیت نظامی، سیاستها در مسیری حرکت کنند که کمترین خون سرباز آمریکایی برای تحقق سیاستهای دولت هزینه شود. این دو ستون ملیگرایی را دونالد ترامپ به بارزترین شکل درخصوص خاورمیانه اجرا کرده است.
اگر استراتژی را تعریف کنیم که چه خطمشیهایی باید با توجه به منابع دراختیار برای تحقق اهداف به صحنه آیند، محققاً استراتژی ترامپ را باید بسیار متمایز از دیگر رهبران آمریکا در دوران پساجنگ سرد ترسیم کنیم. بهطور کلی، این استراتژی سه محور را دربرمیگیرد: در ابتدا باید مشخص شود منافع چه هستند که از نظر ترامپ، تداوم پویایی اقتصادی آمریکا با پیگیری سیاست خارجی است که کمترین هزینه مادی را برای آمریکا بهوجود آورَد و کمترین خطر را برای امنیت فیزیکی کشور متجلی کند. ضلع دیگر مثلث استراتژی مشخص کردن خطرهایی است که متوجه منافع حیاتی آمریکاست. از نظر ترامپ، چین و روسیه رقبای جدیای در قلمرو اقتصادی و نظامی هستند؛ اما دشمنان آمریکا نه در میان قدرتهای بزرگ، بلکه در خاورمیانه هستند. ضلع دیگر این مثلث چگونگی مواجه شدن با خطرهایی است که منافع آمریکا را تهدید میکند.
چین در شرق آسیا رقیب روسیه در اروپاست؛ اما در خاورمیانه، آمریکا دشمن دارد، پس خطمشی بسیار متفاوتتر و منابع موجود در جعبه ابزار که باید استفاده شوند به ضرورت بُرندهتر است. ماهیت استراتژی آمریکا حکم میکند که این کشور باید در منطقه خاورمیانه، برای بیاثر کردن دشمنان (سیاست حداقلی) و یا حذف دشمنان (سیاست حداکثری) حضوری فراگیر داشته باشد. با عین تداوم حضور در دوران ترامپ، استراتژی او با دهههای گذشته بسیار متفاوت است.
استراتژی او تهاجمی نیست، چه از نوع یکجانبهگرایی آن (عراق) و چه از نوع چندجانبهگرایی (لیبی)، بلکه آمریکای ترامپ پیگیر استراتژی خویشتنداری است. این استراتژی درعین اینکه بودجه نظامی تصاعدی را طلب میکند، تمایل چندانی به استفاده مستقیم از آن وجود ندارد؛ زیرا بهترین شیوه برای جلوگیری از ریختن خون سرباز آمریکایی را احاله مسئولیت به کشورهای متحد و یا بازیگران غیردولتی همهدف میداند، بدون به صحنه آوردن نیروهای زمینی با تأکید بر اینکه قدرت رزمی آمریکا در پشتسر آنان است، درعین اینکه همیشه این گزینه را به نمایش میگذارد که توانمندیهای دریایی و هوایی را که بهشدت تکنولوژیمحورند آماده عملیاتی کردن دارد.
تداوم حضور آمریکا برای تأمین منافع خود و متحدان خاورمیانهاش
استراتژی خویشتنداری درعین احاله مسئولیت برای مقابله با دشمنان آمریکا در منطقه خاورمیانه متکی بر این باور است که استفاده از ظرفیتهای اقتصادی آمریکا (بهویژه دسترسی کشورهای برتر به مصرف بسیار وسیعش) میتواند دشمنان منطقهای را در دسترسی به سرمایه لازم برای هزینه مادی سنگین معارضه با مشکل مواجه سازد و در کنار آن، کشورهای دشمن را بهسبب وجود فشارهای اقتصادی، با بحرانهای داخلی مواجه کند.
خاورمیانه برای آمریکا منطقه استراتژیک است، همانطور که شرق آسیا برای چین، و جغرافیای پیرامونی برای روسیه استراتژیک محسوب میشود. آمریکا تا زمانی که منافع خود و سپس متحدانش را درمعرض خطر مییابد در خاورمیانه حضور مییابد، هرچند که دخالت مستقیم نظامی کمترین وجاهت را بهعنوان یک ابزار کارآمد و موفق بهجهت هزینههای اقتصادی و بر زمین ریخته شدن خون سرباز آمریکایی در چهارچوب استراتژی خویشتنداری ترامپ را داراست.
استراتژی ترامپ که امروزه چهارچوب تعیینکننده سیاستهای آمریکا در منطقه است، درعین اینکه با کمترین توجه به استفاده مستقیم از نیروی پیادهنظام، تمامی دیگر توانمندیهای آمریکا را به صحنه میآورد تا بازیگران دشمن در منطقه خاورمیانه را بیاثر سازد یا حذف کند، بهجهت شخصیت غریزهمحور ترامپ و محروم از یک چهارچوب تئوریک پایدار، بهشدت مستعد مذاکره و گفتگو با بازیگران دشمن برای معامله است، هرچند باید آگاه بود که برای دادوستد با رئیسجمهور آمریکا باید از نمایش قدرت در داخل و نه در خارج برخوردار بود تا او متوجه شود به نفعش است معامله جوش بخورد.
جمعبندی و توصیههای راهبردی
با توجه به اینکه آمریکا تا آینده قابل پیشبینی یکی از مطرحترین بازیگران فرامنطقهای در خاورمیانه خواهد بود، کشورهای منطقه باید تعیین کنند که از میان الگوهای زیر کدام را مقبول مییابند.
۱. الگوی شوروی (مبتنیبر مبارزهطلبی با آمریکا در قلمرو نظام بینالملل) مسیری است که درنهایت، دشمن آمریکا را به ورطه سقوط خواهد کشاند جدا از اینکه در طول فرایند رویارویی، چه میزان هزینه برای آمریکا داشته باشد. دنبالهروی از این الگو سرانجامی جز تقویت جایگاه و پرستیژ آمریکا بهبار نخواهد آورد.
۲. الگوی چینی (تعامل با آمریکا مبتنیبر رقابت همهجانبه با آمریکا با تکیه بر ایجاد زیرساختهای توسعه اقتصادی) مبتنیبر تولید است که آمریکا را به ضرورت ماهیت تعامل، وارد فرایند بدهوبستان میکند و ازسویدیگر، آن کشور را به این مسیر سوق میدهد که استدلالهای طرف مقابل را گردن نهد؛ زیرا جایگاه اقتصادی رقیب عدم پذیرش را بهشدت هزینهآور میسازد.
۳. الگوی تعاملی کره شمالی ازیکسو مبتنی بر نمایش مجموعهای از توانمندیهای موشکی و کلاهکهای هستهای است که قادرند هاوایی را نابود کنند و ازسویدیگر، وجود اقتصاد غیرمولد و تنزل یافته مؤلفههای توسعه در تمامی قلمروها است. این الگو بهجهت اینکه کمترین هزینهای را بر زیرساختهای جامعه آمریکایی و جایگاه این کشور در نظام بینالملل ایجاد میکند، درنهایت سقوط ساختار قدرت سیاسی مستقر را رقم خواهد زد.
۴. الگوی تعاملی ویتنام، مبتنی بر دو دهه جنگ و کشتار با هزینههای انسانی و مادی فراوان برای آمریکا و ویتنام، بدون اینکه تاریخ خونین روابط دو کشور را انکار کند. در این الگو بازیگر مستقر با بازتعریف منافع، توسعه اقتصادی را مبنای اقتدار منطقهای قرار داده و در این راه، از فرصتهای سیاسی ـ اقتصادیای که آمریکا میتواند ارائه دهد بهرههای فراوان هم میبرد.
نظر شما