یکجانبهگرایی آمریکا در دوره ترامپ و تأثیر آن بر نظم بینالمللی
با فروپاشی شوروی سابق و پایان نظام دوقطبی در آغاز دهه پایانی قرن گذشته، براساس نظریه رئالیسم، همگان منتظر ایجاد موازنه قوا در مقابل ایالات متحده بودند. آنگونه که جان ایکنبری هم اشاره میکند، بهرغم جابهجایی شدید در توزیع قدرت ـ هژمونی ایالات متحده ـ اما سایر قدرتهای بزرگ به شیوهای که مطابق تئوری «موازنه قوا» پیشبینی شده، واکنشی نشان ندادند. بهعبارتدیگر، عدم شکلگیری موازنه قدرت درمقابل آمریکا بهطرز غیرمعمولی، شگفتانگیز بوده است.
کنث والتز، واضع نظریه ساختارگرایی در روابط بینالملل، اعتقاد داشت نباید دراینزمینه عجله کرد؛ زیرا دیر یا زود موازنه قدرت درمقابل آمریکا اتفاق خواهد افتاد. وی معتقد بود هرگاه سران چین و روسیه با یکدیگر دیدار دارند، بدون شک درخصوص خطر قدرت بلامنازع ایالات متحده به بحث مینشینند. استفن والت، شاگرد برجسته کنث والتز، نیز مردد بودن قدرتها و غیرمؤثر بودن تلاشهای احتمالی برای مقابله با قدرت آمریکا، پس از فروپاشی شوروی سابق را شگفتآور توصیف میکند و بیان میکند که تاریخ به ما میگوید، دیگر کشورها درمقابل چارلز پنجم، لویی چهاردهم، ناپلئون اول، ویلهلم دوم و هیتلر واکنش عظیم در مخالفت با آنها نشان دادهاند و درواقع درمقابل آنها دست به موازنه و حتی جنگ زدهاند. ایالات متحده نیز حلقه دیگری از زنجیره قدرتهای بزرگ در تاریخ است که قاعدتاً باید سایر قدرتها در برابر آن، دست به موازنه قدرت ـ چه موازنه داخلی و چه موازنه خارجی ـ میزدند که پس از یک ربع قرن بهطرز غیرمعمولی این اتفاق بهوقوع نپیوسته است!
هرچند برخی این نظریه را مطرح کردهاند که با توجه به تغییر ماهیت قدرت و خارج شدن آن از جنبه صرفاً مضیق یعنی سخت (نظامی) به جنبههای موسع یعنی قدرت نرم (غیرنظامی شامل اقتصاد، فرهنگ، اجتماع و سیاسی)، شاهد موازنه نرم درمقابل آمریکا بودهایم؛ ولی آنچه از نظریه موازنه قدرت فهم میشود منظور از موازنه قوا، همان موازنه قدرت سخت نظامی است و در اینجا نیز آنچه مدنظر است موازنه بهمعنای قدرت سخت و یا درنهایت موازنه همهجانبه است که موازنه سخت جزء اصلی بهشمار میرود. شاید مهمترین دلایلی که اندیشمندان حوزه سیاست بینالمللی درمورد عدم شکلگیری موازنه قدرت در برابر ایالات متحده پس از فروپاشی نظام دوقطبی و سر برآوردن نظام تکقطبی توسط آمریکا ذکر کردهاند به شرح زیر باشد.
کنث والتز اعتقاد داشت هر اندازه که قدرت، برای یک کشور امنیت بیاورد به همان اندازه برای دیگران ناامنی را درپی دارد، بنابراین قدرت آمریکا هر اندازه هم که لیبرال و خوشخیم باشد، بالاخره توازنی در برابر این کشور شکل خواهد گرفت و این امری حتمی و قطعی است، اما ممکن است مدتی به طول انجامد و نمیتوان تاریخ وقوع آن را مشخص کرد.
اما ویلیام والفورث معتقد است آمریکا پس از فروپاشی شوروی سابق از چنان قدرت فوقالعادهای برخوردار شد که سایر قدرتها، توانایی ایجاد موازنه قوا را در برابر آن نداشتهاند؛ بهطوریکه هزینه چنین توازنی آنقدر زیاد بوده است که آنها همواره از آشکارا بحث کردن دراینرابطه نیز طفره رفتهاند. علاوهبراین، والفورث اعتقاد دارد که اغلب قدرتها امروز ازجمله قدرتهای اروپای غربی و ژاپن در تأمین امنیت خود به ایالات متحده وابسته شدهاند، بنابراین با برتری فاحش قدرت آمریکا دچار مشکل نشدهاند.
استفن والت جهت پاسخگویی به علت عدم ایجاد موازنه در برابر آمریکا تلاش کرده است نظریه موازنه قوای سنتی را اصلاح و ترمیم کند؛ بهگونهای که این نظریه توانایی پاسخگویی به این سؤال مهم را داشته باشد. والت در تشریح علت موازنه، تمرکز را از «قدرت» به «تهدید» منتقل کرده است و نظریه «موازنه تهدید» را در تکمیل نظریه «موازنه قوا» ارائه کرد. ایشان علت شکلگیری موازنه قوا در برابر قدرت برتر را نه برتری «قدرت»، بلکه میزان «تهدید»ی میداند که قدرت برتر ممکن است برای سایرین داشته باشد. از نظر وی، میزان تهدید نیز ازطریق قدرت بالا و تهاجمی بودن آن، نیات و نشانههای تهاجمی و مجاورت و نزدیکی ابرقدرت به سایر قدرتها معین شود. وی درمورد آمریکا معتقد است با اینکه این کشور با فاصله زیاد قدرت از بقیه قرار دارد؛ ولی فاقد نیات و نشانههای تهاجمی است، علاوهبراین، بهسبب دور بودن این کشور، سایر قدرتها از بلعیدن خود توسط آمریکا و الحاق به خاک این کشور خیالشان راحت است.
همچنین برخلاف این امر، هم از لحاظ تأمین امنیت و هم بهلحاظ ایجاد نهادهای مهم اقتصادی، مالی و زیستمحیطی در پس از جنگ دوم جهانی و بهرهبرداری سایر قدرتها و دیگر کشورها از آنها، آمریکا موقعیت «سواری مجانی» را برای اغلب قدرتها و کشورهای جهان فراهم آورده است. از نظر والت، مادامیکه ایالات متحده تهدیدی برای سایر قدرتها نیست و برعکس سایرین از ارائه کالاهای عمومی و حتی حیاتی همانند تأمین امنیت و سیستم قابل بهرهبرداری برای همگان توسط این کشور بهرهمند هستند، دلیلی برای ایجاد موازنه قدرت در برابر این کشور وجود ندارد.
جوزف جوف نیز ضمن اذعان به قدرت مهیب آمریکا پس از فروپاشی شوروی سابق بهخصوص در دهه 1990میلادی، اما توازن را از حالت کلاسیک آن یعنی نظامی صرف خارج میکند و معتقد است باید بین سه نوع موازنه تفکیک قائل شد؛ اول موازنه روانی ـ فرهنگی، دوم موازنه سیاسی ـ دیپلماتیک و سوم موازنه نظامی ـ استراتژیک. وی معتقد است در موازنه نوع اول و دوم کشورها بهصورت فردی یا جمعی درحال ایجاد موازنه در برابر آمریکا هستند، اما از نظر موازنه نظامی ـ استراتژیک، به دلایل متعددی توازنی بهصورت آشکارا هنوز شکل نگرفته است؛ ولی بهصورت ضمنی، هم موازنه داخلی کشورها و هم موازنه بیرونی یعنی توسط دو یا چند قدرت جهانی یا منطقهای در برابر آمریکا ایجاد شده است. جوف دراینزمینه بیان میکند که کشورها به بهانههای مختلف ازجمله مبارزه با تروریسم درحال تقویت همکاریهای خود هستند که بهنوعی تمرین ایجاد موازنه در برابر ایالات متحده را مشق میکنند.
اما جان ایکنبری هژمونی آمریکا را بسیار نهادین و در یک جمله لیبرال میداند. ایکنبری معتقد است آمریکا برتری خود را بهوسیله نهادهایی که پس از جنگ جهانی دوم ایجاد کرد و پس از جنگ سرد آنها را تحکیم بخشید، بهصورت همکارانه با سایر قدرتها اعمال میکند. ایکنبری مهمترین دلیل پایدار ماندن هژمونی آمریکا و ایجاد همکاری و یکپارچگی میان کشورهای بزرگ صنعتی، بهجای خصومت و موازنه قوا را اهمیت ویژگیهای لیبرال هژمونی آمریکایی و شالوده نهادین نظام سیاسی غربی میداند؛ بهطوریکه این کشور رضایت دیگر قدرتهای غربی را بهطور حداقلی هم که شده حاصل میکند و درمقابل آنها نیز اطمینان دارند که آمریکا نه آنها را تحت سلطه درمیآورد و نه در تهدیدات آنها را تنها میگذارد و بدینترتیب بازی برد ـ باخت بین آنها وجود ندارد. ازسویدیگر، همه کشورها حتی کشورهای غیرغربی در این سیستم میتوانند به سود و فایده برسند. در چنین وضعیتی سیستم احتمالی جایگزین سیستم حاکم به رهبری آمریکا باید فواید بیشتری را داشته باشد، که دورنمای چنین سیستم احتمالی کاملاً نامعلوم است. بنابراین دلیل قاطعی برای تغییر در سیستم فعلی وجود ندارد. به اعتقاد ایکنبری، در درون این نظام لیبرال و نهادین، ثروتهای کشورها کم و زیاد میشود؛ بهطوریکه حتی خود ایالات متحده با ماندن در مرکز این نظام، پیروزیها و شکستهایی را تجربه میکند، و این پیروزیها و شکستها بهطور نسبتاً گستردهای توزیع شده است.
با توضیحات فوق درمجموع میتوان گفت مهمترین دلایلی که ازسوی اندیشمندان روابط بینالملل درمورد عدم ایجاد موازنه قوا در سطح جهانی درمقابل ایالات متحده پس از فروپاشی نظام دوقطبی بیان شده، عبارتند از:
اول) فاصله زیاد قدرت آمریکا با سایر قدرتها و برتری قدرت (بهخصوص قدرت نظامی) این کشور نسبت به مجموع سایر قدرتها؛
دوم) چندجانبه بودن قدرت آمریکا، قدرتهای پیشین معمولاً ابرقدرت یکجانبه بودهاند اما ایالات متحده یک ابرقدرت چندجانبه نظامی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بهشمار میرود که همین امر ایجاد موازنه را دشوار کرده است؛
سوم) ایجاد ساختار مشارکتی و نهادین لیبرال توسط آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم و تحکیم این ساختار پس از جنگ سرد؛
چهارم) منتفع شدن سایر قدرتها از این سیستم و ساختار نهادین بهویژه در بخش اقتصادی، مالی و زیستمحیطی؛
پنجم) ارائه مهمترین کالا یعنی تأمین امنیت به کشورهای همپیمان در نظام آنارشیک بینالمللی، بهخصوص اروپای غربی و ژاپن؛
ششم) عدم مجاورت آمریکا با سایر قدرتها و نیز ضعیف بودن نیات تهاجمی این کشور در درون سیستم مستقر؛
هفتم) عدم وجود جایگزین مناسب با ارائه کالاهای عمومی باارزشتر، برای سیستم حاکم و مستقر بهواسطه تقبل هزینههایی که آمریکا بهعنوان حافظ سیستم پرداخت میکند.
درحقیقت میتوان گفت بهعلت ایجاد سیستم مشارکتی پس از جنگ جهانی دوم و ارائه کالاهای ارزشمند برای همپیمانان و درمجموع تقبل هزینه جهت حفظ این سیستم و ایجاد حداقل رضایت همراه با رقابت برای اغلب قدرتها، در کنار قدرت خارقالعاده و عدم مجاورت با سایر قدرتها، نهایتاً آمریکا در جلوگیری از شکلگیری موازنه قوا در برابر خود موفق بوده است؛ اما کاملاً واضح است که اگر دلایل عدم ایجاد موازنه یکی پس از دیگری از بین بروند، بهطور طبیعی نظم بینالمللی دچار تغییر شده و به سمت مهمترین نظریه رئالیسم یعنی موازنه قوا حرکت خواهد کرد.
بسیاری از اندیشمندان حوزه سیاست بینالملل همواره تأکید کردهاند، اگر ایالات متحده بهتدریج از چندجانبهگرایی خارج شده و بهسمت یکجانبهگرایی شیفت کند، این امر سرآغاز بیاعتمادی در سیستم مستقر را کلید خواهد زد؛ زیرا این کار بهتدریج جایگزینی بدخیم بودن قدرت برتر را در اذهان متبادر میکند و بیاعتمادی را درمورد تنها ابرقدرت فراگیر خواهد کرد. یکجانبهگرایی آمریکا، به یقین، تدریجاً ارائه کالاهای عمومی در سیستم مستقر را نیز با چالش مواجه خواهد کرد و اگر بنا باشد آمریکا از تأمین امنیت اروپا، ژاپن و سایر همپیمانان عقبنشینی کند و از نقش حفاظتی از رژیمهای مالی، اقتصادی، زیستمحیطی و حتی امنیتی کوتاه بیاید، دلایل اعتماد و انتفاع از سیستم بهتدریج تخریب خواهد شد و خودبهخود زمینه برای برگشتن نظام بینالمللی به توازن قدرت فراهم میشود.
با آغاز هزاره سوم علیالخصوص در دوره ریاستجمهوری جورج دبلیو بوش نشانههای این تغییرات در رفتار یکجانبهگرایانه ایالات متحده هویدا شد. با اینکه در دوره ریاستجمهوری باراک اوباما تا حدودی ترس همپیمانان آمریکا بهواسطه یکجانبهگرایی جورج بوش ترمیم شد؛ اما مجدداً در دوره دونالد ترامپ بهطرز بیسابقهای این تغییرات بهوقوع پیوسته است؛ بهطوریکه میتوان گفت نظام بینالمللی را بهنوعی در شوکی که همیشه همگان از وقوع آن میترسیدند، فرو برده است.
اما مهمترین تغییرات رفتار ایالات متحده بهواسطه سیاستهای دونالد ترامپ عبارتند از:
الف) به اذعان اغلب کارشناسان، با اینکه آمریکا همچنان قدرت برتر جهان بهشمار میرود اما فاصله قدرت این کشور با سایر قدرتها رو به افول گذاشته است؛
ب) در پیش گرفتن سیاست یکجانبهگرایی توسط آقای ترامپ، بهتدریج رضایت و مشروعیت سیستم مستقر به رهبری آمریکا را با چالش مواجه کرده؛ تاجاییکه حتی همپیمانان این کشور نمیتوانند نارضایتی خود را از بیان این مسئله کتمان کنند.
ج) یکی از مهمترین ستونهای سیستم مستقر بینالمللی به رهبری ایالات متحده، ایجاد اعتماد و همکاری بینالمللی بهواسطه ایجاد و تداوم رژیمهای بینالمللی مالی، اقتصادی، امنیتی و زیستمحیطی است که بهعنوان کالای عمومی مورد انتفاع اغلب قدرتها و حتی همه کشورها قرار گرفتهاند. حال آنکه دونالد ترامپ بهطرز بیسابقهای از مسئولیت دولت خود بهعنوان حافظ سیستم، شانه خالی کرده است و بهراحتی درحال خروج از این رژیمهاست؛ برای نمونه میتوان خروج آمریکا از پیمان تجاری اقیانوس آرام (T.T.P)، خروج از توافق بینالمللی آبوهوایی پاریس، خروج از سازمان علمی فرهنگی و تربیتی ملل متحد (یونسکو)، بررسی خروج از برجام، انتقاد شدید از توافق تجارت آمریکای شمالی و بررسی خروج احتمالی آن در آیندهای نزدیک و حتی انتقاد از پیمان آتلانتیک شمالی ناتو ازجمله شاهکارهای دونالد ترامپ است که به گفته ریچارد هاس، رئیس شورای روابط خارجی آمریکا، سیاست خارجی ترامپ از دکترین «عقبنشینی» (از مسئولیت بینالمللی بهعنوان هژمون نظام مستقر) پیروی میکند.
د) با تشکیک و تردید جدی در توانایی مدیریت بحرانهای جهانی و منطقهای توسط ایالات متحده در حوادث مربوط به خاورمیانه (ازجمله یمن، سوریه و عراق)، مسئله فلسطین، مبارزه با تروریسم و مسئله بررسی خروج از برجام، ذهن رهبران دیگر کشورها و سایر سیاستمداران را مشغول کرده است؛ برای مثال، با اینکه توافق هستهای یک بار دیگر بر اهمیت بهکارگیری دیپلماسی در مسائل بینالمللی صحه گذاشت و به یکی از بزرگترین بحرانهای خودساخته بینالمللی پایان داد، اما دونالد ترامپ با تصمیم خود مبنیبر خروج احتمالی از برجام، یک بار دیگر نهتنها آینده حلوفصل مسئله هستهای ایران را با ابهام مواجه کرده است؛ بلکه بهعلت شانه خالی کردن از یک تعهد بینالمللی آنهم با پشتوانه دو نهاد مهم بینالمللی یعنی شورای امنیت و آژانس بینالمللی انرژی اتمی، درحقیقت، نهادها و سازمانهای بینالمللی را بیاعتبار و آینده اصل توسل به «دیپلماسی» را با تردید مواجه کرده و اگر میز بازی توافق را بههم بریزد، پایههای اصل بنیادین حقوق بینالملل یعنی اصل «وفای به عهد» را بیشازپیش سست خواهد کرد.
بنابراین با توجه به مسائل مطرحشده فوق میتوان نتیجه گرفت که کلیه عواملی که سبب تحکیم نظام مستقر بینالمللی به رهبری ایالات متحده شده بود، توسط دونالد ترامپ درحال فرو ریختن است؛ بهطوریکه میتوان گفت: با درنظر گرفتن افول قدرت آمریکا بهعنوان هژمون نظم بینالمللی، اگر دونالد ترامپ با خروج از معاهدات و رژیمهای بینالمللی و درحقیقت شانه خالی کردن از مسئولیتهای بینالمللی دولت ایالات متحده، به بیاعتبار کردن نهادها و سازمانهای بینالمللی به نفع کشور ایالات متحده ادامه دهد و صرفاً منافع این کشور را ـ بدون محاسبه هزینههایی که بهعنوان یک هژمون آمریکا باید پرداخت کند ـ درنظر بگیرد و درواقع از مسئولیتهای فراملی ضروری برای حفظ نظام مستقر بینالمللی صرفنظر کند، دلایل ادامه این نظام با چالش جدی مواجه خواهد شد و بهنظر میرسد باید در آینده شاهد تغییر تدریجی در نظم مستقر و حرکت بهسوی قدیمیترین نظریه رئالیسم یعنی نظریه «موازنه قوا»ی بینالمللی باشیم. البته در پایان ذکر این نکته لازم است که برخلاف عدم موازنه قوای جهانی در مقابل ایالات متحده، در سطح منطقهای موازنه قوا در برابر این کشور در برخی مناطق (ازجمله توسط ج.ا.ایران) شکل گرفته است که این موضوع خود بحثی مفصل را میطلبد و انشاءلله در فرصتی مناسب به آن خواهیم پرداخت.
نظر شما