بار ديگر، اتحاديه‌اي از ملي‌گرايي‌هايي كه دوست مي‌داشتيم


مقدمه
توافق حكومتي، بين حزب ليبرال اتريش و محافظه‌كاران اين كشور كه به دهه‌هاي متوالي ائتلاف ميان محافظه‌كاران و سوسيال ـ دموكرات‌ها پايان بخشيد، وفوق حزب جبهۀ ملي در فرانسه، جدايي بريتانيا از اتحاديۀ اروپا، و پيشروي پيروزمندانۀ حزب جايگزيني براي آلمان، نشانه‌هايي از اثرگذاري ملي‌گرايي بر روند حكمراني دولت‌ها، و بروز تغييرات جدي در فضاي اجتماعي و سياسي اروپا بوده‌اند. بر همگان روشن است اروپا شاهد اتحادي براي برساخت نوعي اجماع ايدئولوژيك فراملي، درخصوص ملي‌گرايي، جهاني‌سازي، مهاجرت، و تنش هويتي است. اين اجماع تأييد تفرقه و برگزيدن انزوا به‌جاي اتحاد و ائتلاف است كه حتي احزاب جريان اصلي نيز از نفوذ آن مصون نمانده‌اند. 
اتحاديۀ اروپا پس از زلزلۀ اقتصادي سال 2008 با بحران مشروعيتي، و سپس در سال 2015 با بحران مهاجرتي رويارو شد و واكنش اتحاديه نشان ‌داد اين نهاد، آمادۀ رويارويي با چالش‌هاي قرن بيست‌و‌يكم نيست. اروپا نيازمند ابزارهايي براي مداخله در امور داخلي دولت‌ها با حفظ قواعد پيمان اروپايي و ارزش‌هاي بنيادين اتحاديۀ اروپاست، اما به اين ابزارها دسترسي ندارد. كارشناسان و سياست‌گذاران، بارها كوشيده‌اند از راه‌حل‌هاي قضايي و قانون‌گذاري به اين مسئله ورود كنند، اما اين تلاش ناموفق بوده است. اگرچه روان‌شناسان، فيلسوفان و جامعه‌شناسان ممكن است راه‌حلي براي اين معضل داشته باشند، اما در فضاي امنيتي حاكم بر نظام بين‌الملل، صداي آنها آنقدر قوي نبوده كه به گوش مقامات برسد. بنابراين، اتحاديۀ اروپا با مشكلي روياروست كه بايد در سطح «فردي» آن را رفع كند، نه در سطح دولتي؛ اما نكته كنايه آميز اينجاست كه دولت ابزار اثرگذاري بر فرد را از دست داده و افراد ابزار اثرگذاري بر دولت‌ها را در قالب احزاب راست‌گراي افراطي يافته‌اند. 
 
همه‌گيري احزاب پوپوليستي و ملي‌گرا
به‌نظر مي‌رسد اروپا درگير گسترش جريان ايدئولوژيك فرامليِ ملي‌گرايي و وفوق احزاب راست افراطي در تمامي كشورهاست؛ تاآنجاكه حتي احزاب جريان اصلي آن را نوعي درمان و اتخاذ درجاتي از ديدگاه‌هاي آن را ضروري مي‌بينند. گسترش احزاب ملي‌گرا ـ پوپوليستي در اروپا، ثمرۀ سلسله علت‌هايي با ريشه‌هاي عميق است كه بارها ازسوي متخصصان بررسي شده‌اند و پاسخي درخور نيافته‌اند. به باور بسياري از كارشناسان، بحران اقتصادي در سال 2008، موقعيت «فردي» را شكننده، و افراد را جذب وسوسه‌هاي اينگونه احزاب كرده است. واكنش به تحول ساختاري جامعۀ غربي در رويارويي با موضوعاتي جديد مانند: بحران مهاجرتي، رابطۀ اسلام با حملات تروريستي، و در سطحي وسيع‌تر، پديدۀ جهاني‌سازي كه موجب رقيق شدن هويت‌هاي ملي مي‌شود، موجب انقباض شديد تنش هويتي شد و در اين جريان، بخش مهمي از جمعيت اروپا، ناتوان از تعريف «خود» به حمله به «ديگري» پرداختند. 
تمامي اين موضوعات در گفتمان احزاب ملي‌گرا ـ پوپوليست انعكاس يافته و آنها را جذاب كرده است. اين احزاب همگي در دشمني با جريان‌هاي مهاجرتي، اتحاديۀ اروپا، و حتي برداشت مشتركي از اسلام كه آن را تهديد سُنت‌هاي اروپايي مي‌داند مشتركند و همان‌گونه كه ماگالي بالت، محقق انديشكدۀ راهبردي ايريس فرانسه مي‌گويد: اين احزاب اراده‌اي جمعي براي اعطاي قدرت به گروهي عليه نخبگان «جهاني‌سازي‌زده» دارند. با‌اين‌حال، بي‌شك تمامي اين احزاب ويژگي‌هاي خاص ملي خود را حفظ كرده‌اند و نمي‌توان به آنها به‌عنوان بلوكي واحد نگريست. 
به باور بسياري، اگر از سال‌هاي 2000، احزاب پوپوليستي در اروپا كنترل مي‌شدند يا مطالبات آنها مورد بررسي جدي قرار مي‌گرفت و سركوب نمي‌شد، امروز اين اندازه حاشيۀ مانور اتحاديۀ اروپا براي مقابله با آنها اندك نبود و احزاب سُنتي كشورهاي مختلف اين اندازه كمرنگ نمي‌شدند. در سال 2009، ايتاليا شاهد ادغام حزب برلوسكوني و حزب راست افراطيِ اتحاد ملي بود كه به حزب مردمي آزادي تبديل شد. در سوئيس و نروژ نيز كه عضو اتحاديۀ اروپا نبودند، پوپوليست‌ها مناسب وزارتي را احراز كرده و وارد عرصۀ حكمراني كشورهاي متبوع خود شدند. پوپوليسم نوعي نقض ارزش‌هاي ليبرال است، اما در گذر زمان، همراهي آن با نمادهاي نژادپرستانه و فاشيستي، آن را به امري خطرناك و حتي گاه فاجعه‌آفرين تبديل كرده است. چشم‌انداز برهم خوردن صلحي كه به‌سختي در سال‌هاي دور به‌دست آمده، و روسيه‌اي كه به‌نظر مي‌رسد در قرن‌ بيست‌ويكم هنوز نظري به شرق اروپا دارد، به نگراني اروپاگرايان دامن مي‌زند.
 
از دست دادن شرق اروپا
دغدغه در‌خصوص ملي‌گرايي در اروپاي شرقي و مركزي جدي است و اخيراً اتحاديه شاهد نوعي دور شدن اروپاي شرقي و مركزي از ساير همتايان خود در اتحاديۀ اروپا بوده كه يكي از مهم‌ترين دلايل آن، رابطۀ اروپا با روسيه پس از حوادث اوكراين و تغيير سياست‌هاي آمريكا در دوران كوتاه رياست‌جمهوري ترامپ است. اختلاف شديد ميان ناتو و روسيه، موجب برهم خوردن تعادل در لهستان و مجارستان شده و پديدۀ ملي‌گرايي و پوپوليسم در اين دو كشور شدت گرفته‌اند. بخش مهمي از جمعيت در لهستان و مجارستان، درگير تئوري‌هاي توطئه هستند و با آنكه اين كشور يكي از اعضايي بوده كه با پيوستن به اتحاديۀ اروپا در 27 سال گذشته، چندين برابر بر ثروت ملي خود افزوده است؛ مايل است به شيوه‌اي ملي، عليه اقدامات كشورهاي بنيان‌گذار اتحاديۀ اروپا مانند آلمان و فرانسه بايستد. 
ملي‌گرايان در لهستان توانسته‌اند اين تصوير را القا كنند كه كشور در محاصرۀ دشمن است و اگر شما يكي از ما نباشيد، حال‌ اين «ما» هرچه مي‌خواهد باشد، پس دشمن ما هستيد. اين منطق ساده، با رويكرد ترامپ در حوزۀ امنيت درقبال هم‌پيمانان اروپايي‌اش بيش‌‌از‌پيش تشديد شده است. در لهستان اينگونه تصور مي‌شود كه هم‌پيمانان، شركاي شما نيستند، بلكه افرادي هستند كه حضور شما به آنها انتفاع مي‌رساند. در اين چهارچوب كه احتمالاً در آينده از آن به‌عنوان ميراث ترامپ ياد خواهد شد، ديگر اعضاي اتحاديۀ اروپا انگل  هستند نه همكار و شريك ؛ يعني آنها تنها زماني خواهان همراهي با شما هستند كه هزينه‌هايشان را خودتان پرداخته باشيد. 
هنوز در كشورهاي حوزۀ بالتيك، به اندازۀ مجارستان و لهستان، موج ملي‌گرايي و پوپوليسم رشد نكرده است؛ با‌اين‌حال، از ديد كارشناسان، ممكن است در آينده با ناديده گرفته شدن اين كشورها ازسوي اعضاي «رهبرِ» اتحاديه، نگراني جدي‌اي در‌مورد آنها به‌وجود آيد. معمولاً در بروكسل دور ميز مذاكرات، جاي اعضاي جديدي كه در سال‌هاي 2004، 2007، و 2013، به اتحاديۀ اروپا پيوسته‌اند خالي است. اينكه فرانسه، آلمان و بروكسل، اهميت اروپاي مركزي و شرقي را ناديده مي‌گيرند، منبع نگراني بسياري براي كارشناساني است كه شاهد گسترش موج تفرقه‌افكن ملي‌گرايي و پوپوليسم هستند. در‌مورد كشورهاي كوچكي در حوزۀ بالتيك، مانند جمهوري لتوني اين دغدغه وجود دارد كه با ناديده گرفته شدن آنها از‌سوي اعضاي قوي‌تر اتحاديۀ اروپا، نوعي بيگانگي هرچه بيشتر اين كشورها با اتحاديۀ اروپا پديدار شود. 
 
پاسخ كارشناسان به ملي‌گرايي
رويارو با وفوق همه‌جانبۀ ملي‌گرايي و پوپوليسم، كارشناسان اروپا، سه عامل را براي توضيح افزايش حمايت مردمي از احزاب پوپوليستي و ملي‌گرا درنظر گرفته و مطابق با اين سه عامل، راه‌حل‌هايي را ارائه داده‌اند. نخست اينكه اين پديده ناشي از بحران «خودپنداره» است؛ دوم، اروپا درگير بحران مهاجرت و اسلام‌هراسي است؛ سوم، شهروندان با اين احساس مواجه هستند كه كشور آنها قيموميت خود را از دست داده و بردۀ اتحاديۀ اروپا شده است. از ديد كارشناسان، مي‌توان به دو نحو به اين بحران‌ها پاسخ داد: نخست، با متون اتحاديۀ اروپا؛ و سپس يافتن سازوكارهاي سياسي و اولويت‌بخشي به آنها در مقايسه با راه‌حل‌هاي قضايي. 
رويارو با بحران «خودپنداره» كه منظور از آن، نمايش و توان ارائۀ تعريفي كليشه‌اي از ويژگي‌هاي اروپايي يا ملي است، اروپا نگران پيامدهاي جهاني‌سازي و خطر از ‌بين رفتن هويت و سُنت‌هاي خود است. در اين فضا، مردم در اتحاديۀ اروپا متقاعد شده‌اند كه ماهيت وجودي‌شان آغاز و فرجامي داشته و درحال‌حاضر، روز پايان اين ماهيت وجودي نزديك است. اين بحران، خود به بحران بعدي دامن مي‌زند و با اين حس تهديد و خطر همراه است كه تمدن اسلامي، نسخۀ جايگزين ايدئولوژي غربي خواهد بود. رشد مهاجران، موفقيت آنها، تلاش براي رفع تبعيض، به باور «فرد» اروپايي خاموش كردن شعلۀ هويت اروپايي است و بحران سوم، يعني از دست دادن قيموميت را موجب مي‌شود. با توجه به اينكه اتحاديۀ اروپا سلاحي براي رويارويي با اين پديده نداشته است، اين بافتار به بي‌اعتمادي عميقي عليه اين نهاد دامن زده است. مردم در كشورهاي عضو اتحاديه مايلند اگر قرار نيست به‌صورت جمعي اقدامي براي حفظ ارزش‌ها و تفكر غربي صورت بپذيرد كه به ادعاي آنان، حافظ ارزش‌هاي شرافت انساني، آزادي، مردم‌سالاري، برابري، احقاق حق و حقوق بشر است، خود به‌شكل ملي دست به‌عمل بزنند. 
از نظر كارشناسان اروپايي، راه‌حل، پناه بردن به متون قضايي اتحاديه نبوده و نيست، بلكه بايد به اجماعي درخصوص گسترش انديشه‌اي سياسي رسيد كه در متن اين انديشه دلايل مشروعيت و ضرورت وجود اتحاديه براي افراد، و سپس دولت‌ها مشخص باشد. اتحاديه بايد از بيرون، در سطح بين‌المللي نيز وجاهت و مشروعيت داشته باشد. بنابراين، هدف مقامات اتحاديه نبايد فرونشاندن موج مخالفت با اروپاگرايي، بلكه بايد مقابله با احساس ناتواني اتحاديه و ترديد‌ درخصوص ارادۀ «ساخت اشتراك» باشد. 
بنابراين، به باور بسياري از كارشناسان اروپايي، اتحاديه بايد بيش‌از‌پيش به خود رجوع كند، بر تقويت توان خود تأكيد نمايد، و نظمي جديد تبيين كند كه در آن، هدف اصلي حركتي ارتجاعي از الحاق، فدرال‌سازي، و فراملي‌گرايي نيست، بلكه اقدام براي ايجاد تعادل دوباره، توجهي جدي به مرز، ملت، و قيموميت خواهد بود كه عناصر سازنده نظم جديد اروپايي هستند. درنتيجه، اروپايي كه غرق در دنياي جهاني‌سازي است، با توجه به ساختار اين جهاني‌‌سازي كه حول قطب‌هاي قدرت پايه‌ريزي شده، بايد تعريف درستي از خود ارائه دهد، و آورده‌اي از بازنگري درخصوص پارادايم قديمي دولت ـ ملت حاكم داشته باشد. در اين راه، بايد سرنوشتي مشترك براي آينده اروپا انديشيده شود و جمعي از نخبگان قابل اعتماد براي انجام اقدامات لازم دراين‌خصوص گردهم آيند.