تصوير و واقعيت در رويكرد آمريكا در قبال ايران


بيش از 40 سال از قطع رابطه رسمي و ديپلماتيك ميان ايران و آمريكا مي‌گذرد. در اين مدت رويكرد آمريكا در قبال ايران را مي‌توان در نگاهي كلي از طريق سه سياست مهار، تعامل محدود و تغيير رژيم مورد توجه قرار داد، چنانكه در هر دوره تاريخي يكي از اين سه سياست غالب بوده است. در اين ميان رويكردها و نظريه‌هاي مختلف در سياست خارجي و روابط بين‌الملل سعي كرده‌اند اين رابطه خصمانه را از زواياي مختلف مورد بررسي قرار دهند. برخي پژوهشگران با تمركز بر نظريه‌هاي جريان اصلي روابط بين‌الملل عمدتا به موضوعاتي همچون قدرت، اقتصاد سياسي انرژي، ژئوپليتيك ايران و آمريكا در منطقه و تداخل منافع ايران به عنوان قدرت منطقه‌اي با منافع آمريكا به عنوان قدرت جهاني توجه داشته‌اند. (متقي، 1389؛ متقي، رمضاني و نكولعل آزاد، 1392؛ Prifti, 2017; Fehrs, 2016)

در سال‌هاي اخير برخي پژوهش‌ها هم با رويكرد سازه انگاري به عواملي همچون ايدئولوژي، هويت و فرهنگ پرداخته اند (جعفري، 1393Kinch, 2016;) و برخي ديگر با تكيه بر ايده رابرت جرويس مبني بر سوءادراك رهبران در تصميم‌گيري، سعي كرده‌اند نقش سوءتفاهم در رابطه ايران و آمريكا را پررنگ كنند. (Maleki and Tirman, 2014) با اين حال كمتر پژوهشي به اين مسئله پرداخته كه اساسا آيا آنچه به تصميمات طرفين تعيّن مي‌بخشد، از واقعيت غايي برخوردار است؟

لذا مسئله اين كتاب فراتر از مفهوم سوءادراك است و چگونگي شناخت آمريكا از ايران را مورد پرسش قرار مي‌دهد و تلاش مي‌كند اين گزاره را مورد آزمون قرار دهد كه آيا اين واقعيتِ رفتار ايران است كه به تصميمات آمريكا شكل مي‌دهد، يا تصويري كه از واقعيت ايران در آمريكا برساخته شده است موجب چنين تصميماتي مي‌شود.

به لحاظ نظري اين سوال ريشه در مناظره اي دارد كه براي چندين دهه است ميان رويكردهاي جريان اصلي در روابط بين‌الملل و پساتجددگرايان يا پساساختارگرايان شكل گرفته است مبني بر اينكه آيا واقعياتِ عيني هستند كه به ادراك، ديدگاهها و انگاره‌ها شكل مي‌دهند يا اين ذهنيات، برداشت‌ها و انگاره‌ها هستند كه واقعيات را تعيّن مي‌بخشند. ديدگاهي كه واقعياتِ عيني را اهميت مي‌بخشد به مسائل غيرمادي همچون ساختارهاي ذهني افراد و جامعه يا افكار عمومي و برداشت‌ها توجهي ندارد. در مقابل رويكردي كه انگاره‌ها را اولويت مي‌بخشد معتقد است دسترسي مستقيم به واقعيت وجود ندارد و اين باورها هستند كه واقعيت را ايجاد مي‌كنند.

اين كتاب تلاش مي‌كند ضمن بازشناسي اهميت ساختارهاي غيرمادي در روابط بين‌الملل، به تبيين نقش «تصوير ذهني» در تصميم‌گيري سياست خارجي آمريكا در قبال ايران بپردازد. منظور از تصوير در اين پژوهش، مجموعه پيش فرض‌ها، باورها، اعتقادات، ادراكات، تجربيات تاريخي و احساسات نسبت به يك موضوع است كه از طريق تاثير عوامل شخصيتي فرد بر آنها، باعث شناخت بخصوصي مي‌شود. بررسي‌ها نشان مي‌دهد تصوير، به عنوان يك متغير مستقل در مطالعه روابط بين‌الملل تا حدود زيادي ناديده گرفته شده است؛ در حالي كه تصوير و تاثير آن بر سياست، مي‌تواند مستقل از ساير متغيرها مورد بررسي قرار بگيرد. طبق نظريه‌هاي روانشناختي گفته مي‌شود روابط بين افراد بر اساس تصويري است كه از يكديگر دارند. اين تصوير بر اساس اطلاعاتي است كه از منابع مختلف دريافت مي‌شود. از طريق اين اطلاعات انباشته شده است كه شناخت نسبت به ديگران شكل گرفته و مبنايي براي نوع ارتباط و اتخاذ رفتار مي‌شود.

در عرصه نظام بين‌الملل نيز دولت‌ها بر اساس «تصويري» كه از يكديگر دارند سياست‌هاي خود را تنظيم و روابط خارجي خود را شكل مي‌دهند. اين تصوير مي‌تواند حقيقي و متاثر از واقعيت‌هاي موجود، يا اشتباه و ناشي از سوءتفاهمات باشد. با اين حال آنچه مهم است، تصويرِ شكل گرفته در نزد ساير دولت‌ها است؛ خواه اين تصوير درست يا اشتباه باشد. به همين دليل گفته مي‌شود اينكه يك دولت چه اهدافي دارد مهم نيست، اينكه ديگران چه برداشتي از اهداف آن دولت دارند مهم است. اين موضوع حاكي از اهميت «تصوير» در روابط بين‌الملل دارد، چراكه تصويرِ نخبگان و افكار عمومي يك كشور از كشور ديگر مي‌تواند پيامدهاي اقتصادي و سياسي مهمي داشته باشد. (Wang, 2020: 11)

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، تصويري كه از ايران شكل گرفته عمدتا حكايت از كشور حامي تروريسم، برهم زننده نظم بين‌المللي، مداخله گر در امور داخلي كشورها، تلاش براي دستيابي به سلاح هسته‌اي و تبديل شدن به هژمون در منطقه بوده است. (O'balance, 1997; Hitchcock, 2006; Cronin, 2008: 11-78;  Sofaer, 2013: 27-44) در طول چهار دهه اخير بازتاب چنين تصويري از ايران پيامدهاي منفي بسياري در حوزه‌هاي سياسي، اقتصادي، فرهنگي و اجتماعي براي كشور داشته است.

در حوزه سياسي تمامي محدوديت‌ها، تهديدات و خسارات وارده به كشور از جنگ تحميلي و شكل گيري ائتلاف‌هاي منطقه‌اي و بين‌المللي (همچون شوراي همكاري كشورهاي خليج فارس) تا پرونده هسته‌اي و اعمال تحريم‌هاي ظالمانه، همگي ناشي از ارائه تصويري تهديدآميز از ايران به جهان بوده است. در عرصه اقتصادي عدم ورود سرمايه گذار خارجي، توسعه تجارت و پيوند با بازارهاي جهاني مانع از رشد و توسعه كشور با توجه به ظرفيت‌هاي موجود شده است. در عرصه اجتماعي و فرهنگي، ارائه تصويري منفي از ايران باعث خسارت معنوي و ايجاد محدوديت در زندگي بسياري از ايرانيان در سراسر جهان شده است. از مسئله گذرنامه و محدوديت ورود شهروندان ايراني اعم از دانشجويان و مردم عادي به ديگر كشورها تا نوع برخوردي كه با آنها مي‌شود، همگي به دليل شكل گيري تصويري خصمانه از ايران در نزد جهانيان است. لذا به بيراهه نرفته ايم اگر اين موضوع را مهم ترين مسئله ايران در عرصه سياست خارجي لقب دهيم.

از سوي ديگر از آنجا كه در 40 سال گذشته آمريكا مهم‌ترين بازيگر تاثيرگذار بر سياست امنيتي و خارجي ايران بوده است، درك عوامل تاثيرگذار بر تصميم‌گيري اين كشور عليه ايران داراي اهميت است. يكي از اين عوامل رئيس‌جمهوري است كه با توجه به قانون اساسي آمريكا از نقش بالايي در تصميمات سياست خارجي برخوردار است. بنابراين تصوير رئيس‌جمهور آمريكا از ايران نقش مهمي در تصميم‌گيري در قبال اين كشور دارد. ضمن آنكه قدرت بالاي آمريكا در ابعاد نظامي، اقتصادي، رسانه اي و تكويني در مشروعيت بخشي به ديدگاهها و سياست‌هاي خود در جامعه بين‌الملل باعث مي‌شود تصوير برساخته از ايران در اين كشور، عملا به عنوان واقعيت موجود به اذهان رهبران و افكار عمومي بين‌المللي القاء شود.

البته تاكيد اين كتاب بر اهميت نقش تصوير در تصميم‌گيري سياست خارجي به معناي بي اهميت دانستن نظريه‌ها، موضوعات و عوامل تاثيرگذار ديگر در رابطه پيچيده ايران و آمريكا نيست. تاكنون پژوهش‌هاي بسياري درباره رابطه ايران و آمريكا به زبان فارسي و انگليسي صورت گرفته است. برخي از اين پژوهش‌ها از منظري تاريخي به توصيف اين رابطه به خصوص از سال 1979 به بعد پرداخته و برخي عوامل تاثيرگذار در اين رابطه را برشمرده‌اند. به طور مثال دانت موراي در كتاب «سياست خارجي آمريكا و ايران» به سياست خارجي آمريكا در قبال ايران در پنج دوره تاريخي رياست جمهوري كارتر، ريگان، جورج بوش پدر، كلينتون و جورج بوش پسر مي‌پردازد. (Murray, 2010) او معتقد است عواملي همچون افراد، فرايندها و اولويت‌ها كه شامل پويايي داخلي، نقش و قدرت شخصيت‌ها و تنش‌هاي داخلي در آمريكا مي‌شود، و همچنين عدم درك دقيق ايران، تفسير نادرست پيام‌ها و سيگنال‌هايي كه طرفين عموما از طريق واسطه يا رسانه‌ها براي يكديگر ارسال مي‌كردند، زباني كه طرفين در جهت مخاطب قرار دادن يكديگر به كار مي‌گرفتند، حوادث تاثيرگذار در روابط طرفين و زمانبندي‌هاي نامناسب به طوري كه گاه يك طرف مايل به نزديك شدن بود، در حالي كه طرف مقابل قادر يا مايل به پاسخگويي نبود؛ از جمله عوامل تاثيرگذار بر روابط ايران و آمريكا از 1979 تا 2009 بوده است. نويسنده سعي كرده تحليل جامعي از رابطه ايران و آمريكا داشته باشد، اما كتاب فاقد رويكرد نظري است و در واقع يك تحليل توصيفي و تاريخي محسوب مي‌شود. همچنين سيدحسين موسويان در كتاب «ايران و آمريكا؛ گذشته شكست خورده و مسير آشتي» به تاريخ روابط دو كشور و طرح برخي جزئيات از روند تنش زدايي در سي سال گذشته و علل ناكام ماندن آنها مي‌پردازد. (موسويان، 1394) اين كتاب كه تركيبي از خاطره، تحليل و برخي جزئيات ناگفته است به دليل سوابق، اطلاعات و جايگاه نويسنده آن مي‌تواند نگاهي جامع به چرايي تخاصم ميان ايران و آمريكا از منظر هر يك از دو كشور بدست دهد.

موسويان در پژوهش خود ضمن مرور تاريخ پر فراز و نشيب رابطه ايران و آمريكا، به حوادث و نقاط عطف اين رابطه همچون حادثه گروگان گيري اعضاي سفارت آمريكا در تهران، موضوع ايران -كنترا، شروع مذاكرات هسته‌اي در دوره خاتمي و روي كار آمدن احمدي نژاد در ايران اشاره مي‌كند. او به واكاوي تحليل‌هاي غلطي كه در دوره احمدي نژاد در تهران و واشينگتن شكل گرفته بود مي‌پردازد و سرانجام ضمن كالبدشكافي ديدگاههاي دو طرف درباره يكديگر و نيز درباره موضوعاتي همچون حمايت از تروريسم، مسئله رژيم صهيونيستي و حقوق بشر، به بيان راهكارهايي براي ايجاد صلح ميان ايران و آمريكا مي‌پردازد. اين پژوهش يكي از معدود كتبي است كه بدون توجه به برخي تعصبات و بيانات شعاري، سعي داشته از موضعي بي طرفانه به واكاوي تخاصم موجود ميان ايران وآمريكا بپردازد تا اذهان مردم و سياست مداران دو كشور را نسبت به «آنچه به اشتباه شكل گرفته» و «آنچه كه بايد اصلاح گردد» روشن سازد. كتاب موسويان از جهات بسياري ارزشمند است كه به برخي از آنها اشاره شد؛ اما او در پژوهش خود مبناي نظري مشخصي ندارد و گستره بحث او نيز مربوط به قبل از برجام مي‌شود.

اما برخي ديگر از پژوهش‌ها به واكاوي علل خصومت در رابطه ايران و آمريكا دست يازيده‌اند. در اين رابطه برخي پژوهش گران با رويكردي واقع گرايانه عمدتا به دلايل مادي همچون قدرت، امنيت، موازنه قوا و منافع اقتصادي به عنوان علل به خصومت گراييدن رابطه دو كشور از سال 1979 اشاره كرده و برخي ديگر با در پيش گرفتن رويكردهاي غيرمادي همچون سازه انگاري و امنيت هستي شناختي، به مسائل هويتي، فرهنگي، ايدئولوژيك و مذهبي به عنوان ريشه خصومت ميان ايران و آمريكا نظر داشته اند.

از دسته نخست مي‌توان به كتاب «سياست خارجي آمريكا در خاورميانه» نوشته بلدار پريفتي اشاره كرد كه با رويكردي واقع گرايانه اين ادعا را مطرح مي‌كند كه روابط آمريكا و ايران در مورد مسائل مربوط به منافع استراتژيك آنها با وجود تغيير رژيم ايران در سال 1979، همچنان بدون تغيير باقي مانده است. از نظر نويسنده، منافع استراتژيك ايالات متحده و ايران با توجه به موقعيت آنها در سيستم بين‌المللي و موقعيت جغرافيايي بر آنها ديكته شده است و از آنجا كه اين دو عامل در هفت دهه گذشته تغيير نكرده است، منطقي است كه استدلال كنيم رابطه آنها نيز تغيير نكرده است.

او مي‌نويسد: فرض اين است كه اين رابطه مربوط به منافع استراتژيك دو كشور است، نه در مورد يك كودتا كه به نوعي در سال 1953 اتفاق افتاد و يا يك بحران گروگان گيري كه در طول دوره 1979-1981 رخ داد. سياست خارجي دو دولت در مورد عشق يا نفرت ناشي از وقايع قبلي نيست؛ آن‌ها با توجه به منافع استراتژيك خود در مورد آينده تصميم‌گيري مي‌كنند. به نظر نويسنده، ايران و آمريكا هر دو منافع استراتژيك مشترك دارند. در نتيجه، منطقي خواهد بود ادعا شود كه رابطه ايالات متحده و ايران با همكاري مداوم در مورد مسائل مربوط به منافعِ استراتژيكِ متقابلِ آنها مشخص مي‌شود.

البته نويسنده معتقد است عواملي مانند ايدئولوژي و تاريخ ممكن است بر سياست خارجي تأثير بگذارند، با اين حال در مواجهه با منافع امنيت ملي، تاثير آنها تقريبا بي اهميت است. او مي‌نويسد: ايدئولوژي و تاريخ، مانند ساير مولفه‌هاي يك فرهنگ دولتي، عوامل مهمي هستند، اما دولت‌ها به ندرت از آنها به خاطر منافع امنيت ملي خود استفاده مي‌كنند. (Prifti, 2017: 153-184) به نظر مي‌رسد برخي ادعاهاي نويسنده چه در مورد عدم تغيير سيستم بين‌المللي در هفت دهه گذشته و چه درباره عدم تاثير تجربيات تاريخي و ايدئولوژي در رابطه ايران و آمريكا، خيلي دقيق نيست.

همچنين الباراسنه و خطيب در پژوهشي با عنوان «سياست مهار ايران توسط آمريكا از اوباما تا ترامپ»، به مقايسه سياست مهار آمريكا در قبال ايران در دوره اوباما و ترامپ مي‌پردازند. (Albarasneh & Khatib, 2019) نويسندگان سعي كردند انواع متغيرها و عوامل مؤثر در سياست كلي ايالات متحده در قبال ايران را مورد بررسي قرار دهند. آنها عنوان مي‌كنند اگرچه ممكن است سياست آمريكا عليه ايران در اين دو دوره ناسازگار به نظر برسد، اما تا حدودي استمرار را مي‌توان تشخيص داد. به گفته نويسندگان، با وجود تفاوت در ابزارهاي مورد استفاده از سوي اوباما و ترامپ، هدف هر دو تغيير رفتار ايران بود. با اين حال، درجه تغيير از يك رئيس‌جمهور به رئيس‌جمهور ديگر متفاوت است. اوباما اهداف معتدل تري نسبت به ترامپ داشت. رويكرد اوباما اين بود كه توافق هسته‌اي منجر به همكاري بيشتر با ايران خواهد شد كه در نهايت به بهبود روابط و تغيير در رفتار ايران منجر مي‌شود. اما ترامپ اين هدف را در خودِ توافق مي‌بيند و خواهان ايجاد يك تغيير كلي در رفتار ايران است.

هر دو رئيس‌جمهور از تحريم‌ها به عنوان انگيزه اي منفي براي فشار آوردن به ايران براي حضور در ميز مذاكرات استفاده كردند. از همه مهمتر، هر دو هدف مشابهي دارند، يعني مقابله با جاه‌طلبي‌هاي منطقه‌اي ايران. به گفته نويسندگان، تمامي دولت‌هاي ايالات متحده، از جمله دولت اوباما و ترامپ، سياستي را در پيش گرفته بودند كه در جهت مقابله با جاه طلبي‌هاي ايران و با هدف تغيير رفتارهاي منطقه‌اي آن بود. لذا مي‌توان گفت كه هر دو دولت سياست چماق و هويج را در پيش گرفته بودند، گرچه مي‌توان استدلال كرد كه چماق ترامپ بلندتر و هويج اوباما بزرگتر بود.

نويسندگان همچنين در مقايسه رويكرد دولت اوباما با دولت بوشِ پسر در قبال ايران يادآور مي‌شوند، رويكرد اوباما آنقدر متفاوت از سلفِ خود نبود. هر دو فكر مي‌كردند كه يك راه حل نظامي براي رفتار پرخاشگرانه ايران فاجعه بار خواهد بود. بنابراين رئيس‌جمهور بوش تلاش كرد تا تحريم‌ها و فشارها را افزايش دهد و در عين حال برخي مذاكرات ديپلماتيك با ايران (سياست فشار و تعامل) را برگزار كرد. دولت اوباما همان تفكر استراتژيك را با رويكرد «قدرت هوشمند» دنبال كرد.

لذا نويسندگان نتيجه مي‌گيرند كه سياست كلي آمريكا در قبال ايران تا حد زيادي در اهداف خود سازگار بوده است. اين پژوهش در واقع يك تحليل مقايسه اي ميان سياست خارجي دو رئيس‌جمهور آمريكا در قبال ايران است و بديهي است كه به خروجي و نه ورودي اين سياست‌ها مي‌پردازد. اما تحليل مبتني بر روان شناسي سياسي از جمله پژوهش حاضر، بيشتر تمايل به ريشه يابي علل تصميمات و سياست گذاري‌ها دارد.

اما از دسته دوم مي‌توان به كتاب «سوءادراك‌هاي آمريكا – ايران: يك گفتگو» اشاره كرد كه توسط جمعي از نخبگان ايران و آمريكا به رشته تحرير درآمده است. (Maleki and Tirman, 2014) اين كتاب كه ويراسته عباس ملكي و جان تيرمن مي‌باشد به تصورات اشتباه دو كشور از يكديگر و تاثير آن بر روابط دوجانبه مي‌پردازد. از نظر تيرمن و ملكي، به واقع جاي تعجب است كه علي رغم هم پوشاني منافع دو كشور در بسياري از موضوعات، سوءادراك‌ها و عدم درك متقابل باعث عدم شكل گيري يك ارتباط اساسي و كارآمد و ناكامي در به رسميت شناختن منافع مشترك از سوي طرفين شده است. آنها به طرح اين سوال مي‌پردازند كه چرا ايران و آمريكا كه علي رغم رجزخواني‌ها و مواضع خود عليه يكديگر الزامي به دشمني ندارند، تاكنون بارها تا مرز جنگ با يكديگر پيش رفته‌اند؟

مجموعه مقالات اين كتاب در واقع بر پايه كتاب معروف رابرت جرويس نگاشته شده است كه نكته اصلي آن چنين است كه اغلب غيرممكن است كه تصميمات و سياست‌هاي مهم را بدون مراجعه به اعتقادات تصميم گيرنده درباره جهان و تصاويري كه از «ديگري» دارد توضيح داد. ملكي و تيرمن از اين گفته استفاده كرده و اشاره مي‌كنند كه يكي از دلايلي كه به سختي مي‌توان از چرخه سوءادراك‌ها خارج شد، همين باورها و تصوير تصميم‌سازان است. بنابراين، دو دليل عمده را مي‌توان برشمرد كه مانع توقف سوءادراك‌ها ميان ايران و آمريكا مي‌شود: اول سياست‌هاي داخلي و گروه‌هاي ذي‌نفع كه اين سوءادراك‌ها را تقويت مي‌كنند به طوري كه خروج از اين چرخه ناممكن شده است. دوم باور به بدترين نيات و مقاصد از سوي طرف مقابل كه بخشي از روايت ملي دو طرف شده است.

ساير نويسندگان اين كتاب به دنبال آن هستند تا مهم‌ترين موضوعاتي كه دو كشور را از يكديگر جدا مي‌كند باز شناسند و به ادراك ايران از آمريكا و بالعكس در اين موضوعات دست يابند. موضوعات موردنظر شامل مناقشه هسته‌اي، روابط با همسايگان خليج‌فارس و تروريسم مي‌شود. در واقع نويسندگان سعي دارند با شناخت اين تصورات غلط زمينه را براي بهبود زخم‌هاي قديمي مهيا كنند. آنها تلاش كرده‌اند از شعار دادن پرهيز كنند و در عوض به تشريح اختلافات بپردازند، منافع مشترك دو كشور را برجسته كنند تا تفاوت‌ها را قابل مديريت كنند.

اين كتاب علي رغم اهميت آن نسبت به پژوهش حاضر چند تفاوت دارد. اول آنكه كتاب، مجموعه مقالاتي از نويسندگان مختلف است و بالتبع هر نويسنده در ظرفيت محدود يك مقاله به پژوهش پرداخته است. دوم آنكه به لحاظ نظري، ادراك را در خدمت واقع گرايي به كار مي‌برند و به تحليل جدي روانشناسي شناختي نمي پردازند. سوم آنكه هيچ اشاره اي به نظريه تصوير در هيچ يك از مقالات آن نمي شود و چهارم آنكه مقالات اين كتاب زماني نوشته شده‌اند كه هنوز توافق برجام به عنوان يكي از مهم ترين دستاوردها و تصميمات دولت اوباما حاصل نشده است.

همچنين آكان ماليسي و استفان جي والكر در كتاب «نظريه نقش و تعارض نقش در روابط ايالات متحده-ايران» استدلال مي‌كنند پويايي روابط ايران و آمريكا بر اساس تعارض‌هاي نقشي است. (Malici and Walker, 2017) در واقع، تجزيه و تحليل نقش‌هاي ملي و تعارض‌هاي نقش بين‌المللي بين ايالات متحده و ايران در اين كتاب در مركز اصلي توجه قرار دارد. آنها با كاربرد نظريه نقش، عنوان مي‌كنند ايران مدتهاست كه خواستار نمايش كنشگري مستقل و داراي حاكميت ملي از خود در سياست جهاني است. به عبارتي مردم ايران و رهبران آن مدت‌هاست كه خواستار آن هستند كه كشورشان با حفظ استقلال و حاكميت ملي، يك نقش معين و تعيين كننده داشته باشد؛ در حالي كه ابتدا توسط قدرت‌هاي اروپايي و سپس توسط آمريكا به عنوان ملتي مادون مورد شناسايي قرار گرفته و با نقش يك ياغي و ملتي سطح پايين معين مي‌شود.

نويسندگان اين اختلافات نقشي را در طي سه دوره حياتي در روابط ايالات متحده ـ ايران يعني بحران ملي شدن نفت و كودتاي آمريكا عليه مصدق؛ بحران گروگان‌گيري در سال‌هاي 1979 تا 1981 و دوره رياست جمهوري خاتمي در قبل و بعد از 11 سپتامبر بررسي مي‌كنند. آنها معتقدند حال و آينده احتمالي در روابط ايران و آمريكا بدون توجه به بخشي از گذشته اين رابطه قابل فهم نيست. لذا نويسندگان به گذشته اين رابطه ورود كرده و استدلال مي‌كنند چالش‌هايي كه با ايران مطرح مي‌شود، تعارض‌هاي نقشي هستند كه در گذشته و گفتمان كنوني در مورد روابط ايالات متحده و ايران به خوبي شناخته نشده است. اين كتاب تحليل جالب و قابل تاملي از ريشه اختلاف ايران و آمريكا بدست مي‌دهد؛ اما شايد لازم باشد براي فهم اين تعارضِ نقشي يك گام عقب تر رفت و ريشه شكل گيري چنين نقش يا تصاويري در ذهنيت طرفين را بررسي كرد. يعني كاري كه پژوهش حاضر تلاش دارد انجام دهد.

اما احسان شاه قاسمي پژوهشي با عنوان «ايراني‌ها در اذهان آمريكايي‌ها» در رشته علوم ارتباطات و با رويكرد ميان فرهنگي انجام داده است. (Shahghasemi, 2017) نويسنده در اين كتاب عنوان مي‌كند كه تلاش داشته ديدگاه آمريكايي‌ها درباره ايراني‌ها (و نه دولت ايران) را از منظر فرهنگي دريابد. او براي اين كار اقدام به نظرسنجي از 1752 آمريكايي از طريق پست الكترونيك كرده و به اين نتيجه رسيده است كه 38.5 درصد آنها نگاهي منفي به مردم ايران (به لحاظ ديدگاه فرهنگي) داشته، 27.3 درصد ديدگاه آنها خنثي و تنها 20.7 درصد ديدگاهي مثبت داشتند.

البته نويسنده در ابتداي كتاب به بررسي سفرنامه‌ها و خاطرات مسافران، مبلغين مذهبي و سياست مداران آمريكايي كه به ايران سفر كرده يا ايراني‌ها را توصيف كرده‌اند مي‌پردازد. به گفته وي اين افراد كتاب‌هاي جالبي نوشته اند و حكايات آنها از ايران و ايرانيان، نقش مهمي در مستندسازي زندگي، جامعه، اقتصاد و سياست‌هاي آن زمان داشته است. شاه قاسمي معتقد است هيچ كار ميداني نمي تواند تصوير مردم ايران در ذهن آمريكايي‌ها را به درستي توضيح دهد، مگر آنكه چارچوب فرهنگي، تاريخي، اجتماعي و سياسي كه تصوير در آن شكل مي‌گيرد را بررسي كند. بنابراين نويسنده در دو فصل از كتاب سعي مي‌كند زمينه‌هاي تاريخي و سياسي را كه به تصوير ايران در ذهنيتِ آمريكايي‌ها شكل مي‌دهد بررسي كند.

او در ادامه چنين نتيجه مي‌گيرد كه به رغم نظر عمومي مثبت مبلغين مذهبي، مسافران و سياست مداران آمريكايي كه در قرن 19 يا 20 ميلادي در ايران زندگي مي‌كردند، تصورات مردم آمريكا از ايرانيان در حال حاضر به طور كلي منفي است. تقريبا تمام مطالعات بررسي شده پس از سال 1979 نشان مي‌دهد كه ديدگاه عمومي آمريكايي‌ها نسبت به ايران با سوءظن و بدبيني همراه است. با اين حال در هر مطالعه، هر زمان كه پاسخ دهندگان آمريكايي بيشتر تحصيلكرده باشند، ديدگاه آنها به ايرانيان بيشتر مثبت خواهد بود. همچنين آمريكايي‌هايي كه به ايران سفر كردند يا با ايراني‌ها تماس مستقيم دارند، احساسات مثبت تري نسبت به ايراني‌ها بيان مي‌كنند.

شاه‌قاسمي اذعان مي‌كند طرح‌هاي نظرسنجي از مردم آمريكا نسبت به ايراني‌ها به شدت توسط رسانه‌ها هدايت مي‌شود. او اگرچه موضع انتقادي نسبت به رسانه‌ها در اقتصادهاي سرمايه‌داري را تصديق مي‌كند، اما در عين حال مي‌نويسد:

«من اعتقاد ندارم كه در رسانه‌ها برخي افراد شرير وجود دارند كه استراتژي‌هاي مخفي براي بدنام كردن ايراني‌ها و يا ديگر افراد ايجاد مي‌كنند. من فكر مي‌كنم كه دستيابي به سود، اصلي ترين هدف رسانه‌هاي غربي است و به همين دليل آنها به سادگي مردم و فرهنگ‌هاي ديگر را بد جلوه مي‌دهند. داستان‌ها و تصاويرِ بيشتر در مورد افراد و فرهنگ‌هاي بيگانه، مخاطبان بيشتري را جذب مي‌كند و مخاطبان بيشتر به معناي دسترسي به چشم‌هاي بيشتر براي تبليغات و سود بيشتر است.» (Shahghasemi, 2017: 36)

او با بيان اينكه هميشه عناصري از واقعيت در ارائه اطلاعات نادرست وجود دارد، مي‌نويسد: «پس از حدود چهار دهه خصومت، حوادث زيادي رخ داده كه آمريكايي‌ها را در معرض ابتلا به نگرش‌هاي منفي نسبت به ايراني‌ها قرار داده است.» (Shahghasemi, 2017: 36) شاه قاسمي چنين نتيجه مي‌گيرد كه آمريكايي‌ها تصويري روشن و يكپارچه از ايراني‌ها ندارند. اكثريت مردم آمريكا برداشت‌هاي منفي در مورد ايراني‌ها دارند، اما اين برداشت به اندازه تصورات منفي آنها از نظام سياسي ايران نيست.

درباره اين كتاب بايد گفت كه اولا اين پژوهش در حوزه علوم ارتباطات نگاشته شده و از نظريه‌هاي اين رشته استفاده كرده است. لذا هيچ اشاره اي به نظريه تصوير در روابط بين‌الملل نمي كند. دوم آنكه نويسنده قصد تبيين تصوير مردم آمريكا از ايران را ندارد، بلكه صرفا مي‌خواهد برداشت آنها از ايراني‌ها با رويكرد فرهنگي را بدست دهد. سوم آنكه نويسنده صرفا به افكار عمومي توجه داشته و رهبران يا نهادهاي سياسي آمريكا در پژوهش او جايي ندارند.

چنانكه مشاهده مي‌شود مرور ادبيات موضوع اين پژوهش نشان مي‌دهد تاكنون تحقيقات بسياري از زواياي مختلف به تبيين و توضيح روابط و موضوعات ميان ايران و آمريكا پرداخته اند كه مورد استناد و توجه پژوهش حاضر نيز قرار خواهند گرفت. اما در جستجوي نگارنده در منابع فارسي و انگليسي، تاكنون پژوهشي كه با استفاده از نظريه تصوير به تبيين رابطه دو كشور در دوره معاصر و رياست جمهوري اوباما بپردازد، ديده نشد. از اين منظر مي‌توان گفت پژوهش حاضر كاري جديد و بديع است كه سعي دارد با رويكرد نظري كمتر شناخته شده به تبيين فرايند تصميم‌گيري سياست خارجي آمريكا در قبال ايران در دوره اوباما بپردازد. با اين حال چنانكه استفن والت عنوان مي‌كند: «هيچ رويكرد واحدي نمي تواند پيچيدگي سياست جهان معاصر را به شكل كامل بيان كند.» (والت، 1389: 704) پژوهش حاضر نيز ادعا نمي كند قادر است رابطه پيچيده ايران و آمريكا را با تمركز بر موضوع «تصوير» به طور كافي و وافي مورد تبيين قرار دهد؛ بلكه هدف آن صرفا گشودن دريچه اي جديد در تحليل و تبيين اين موضوع است.

براي نيل به اين مقصود، در فصل دوم به چارچوب نظري پژوهش خواهيم پرداخت. مبناي نظري اين پژوهش، نظريه تصوير در روابط بين‌الملل است كه ذيل رويكرد شناختي به سياست خارجي قرار مي‌گيرد. اين نظريه كه بر پايه مباحث روانشناختي شكل گرفته است، به سطح تحليل فردي مي‌پردازد و بنابراين بررسي تصوير رئيس‌جمهور آمريكا از ايران بر اساس آن امكان پذير است.

لازم به ذكر است اين نظريه توسط نگارنده هم در حوزه معرفت شناسي، با افزودن «نظام شخصيتي» به اين نظريه و هم در حوزه روش شناسي، با طرح ابتكاري جديد در ترسيم تصوير، توسعه داده شده است. در حوزه معرفت شناسي، عوامل ساخت تصوير از ديدگاه نظريه تصوير شامل ادراك و احساس فرد از ابژه مورد شناخت مي‌باشد. اما اين پژوهش عنوان مي‌كند علاوه بر اين دو عامل، شخصيت فرد نيز در چگونگي ساخت تصوير مهم است و بايد مورد بررسي قرار بگيرد.

در حوزه روش شناسي نظريه پردازان تصوير به مقايسه سخنان فاعل شناسا با شاخص‌هاي از پيش تعيين شده توسط محقق براي ترسيم تصوير مي‌پردازند. از ديدگاه نگارنده اين روش با سوءگيري فرهنگي و شناختي همراه است و به همين دليل در اين پژوهش تلاش مي‌شود تصوير ذهني فرد از ابژه مورد شناخت را نه بر مبناي شاخص‌هاي از پيش تعيين شده توسط محقق، بلكه بر اساس اظهارات خود فرد بدست دهد.

در فصل سوم تصوير رئيس‌جمهور اوباما از ايران تبيين خواهد شد. بدين منظور اظهارات و سخنراني‌هاي رئيس‌جمهور پيشين آمريكا هم از طريق كمّي با استفاده از يك برنامه رايانه اي كه بدين منظور نوشته شده و هم از طريق كيفي با بررسي دستي سخنراني‌هاي او، تجزيه و تحليل مي‌شود. داده‌هاي تحليل محتوا، شامل تمامي اظهارات و سخنراني‌هاي رئيس‌جمهور اوباما در طول 8 سال رياست جمهوري است كه از وبسايت رسمي كاخ سفيد جمع آوري شده است. لذا روايي (اعتبار) و پايايي (قابليت اعتماد) آن كاملا تاييد شده است. در اين فصل همچنين احساسات و عواطف اوباما نسبت به ايران و ويژگي‌هاي شخصيتي وي مورد تجزيه و تحليل قرار مي‌گيرد تا تصوير ذهني وي نسبت به ايران مشخص شود.

سرانجام در فصل چهارم نقش تصوير اوباما از ايران در تصميم‌گيري سياست خارجي آمريكا در قبال اين كشور مورد بررسي قرار مي‌گيرد. اين كار با توجه به تصميمات اوباما درباره 5 محور اختلاف اصلي آمريكا با ايران انجام خواهد شد كه شامل 1) مسئله صلح اعراب و رژيم صهيونيستي، 2) ادعاي حمايت ايران از تروريسم، 3) ادعاي بي‌ثبات سازي و دخالت در امور داخلي كشورهاي منطقه، 4) ادعاي نقض حقوق بشر در ايران و 5) برنامه هسته‌اي ايران مي‌شوند. در پايان نتيجه‌گيري از پژوهش حاضر ارائه مي‌شود.